آرزوهای محال دختران افغان
۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه
پروانه یک دختر جوان مزاری است که به تازگی 20 ساله شده است. او مانند بسیاری دیگر از دختران جوان آرزوهایی در سر دارد. اما وقتی از او بپرسی که چه آرزو دارد، سرش را پایان می برد و با گلوی پر از عقده می گوید: "کاش ثروتمند می بودیم و شب ها را گرسنه خواب نمی رفتیم". او پس از مکث کوتاهی ادامه می دهد: "کاش مرا خانواده ام به خاطر پول، عروس کسی که یک زن دیگر هم دارد، نمی کرد".
پروانه چادرش را پیشتر می کشد تا اشک هایش را از دید اطرافیانش پنهان کند. در بین هق هق گریه هایش می گوید: "سال ها در بهار در آفتاب سوختم و در زمستان ها از سردی یخم زد. از وقتی سه ساله بودم روی زمین های مردم کار می کردم. خوشه چینی می کردم، خیشاوه می کردم، پنبه چینی می کردم... ولی نمی دانستم که این زندگی قسمتم را چنین بد نوشته است".
پروانۀ جوان آرزوهایی کوچک زیادی در دل داشت که اکنون همۀ آرزوهایش به خاکستر بدل شده اند و می کوشد شعله های باقیمانده را نیز در درون قلبش خاموش و پنهان کند.
وقتی از صنف سوم به بعد به خاطر خوشه چینی روی زمین های مردم نتوانست به مکتب قریه برود، آرزوی داکتر شدن و پوشیدن چپن سپید به دلش ماند. آن زمان بیشتر وقت ها، در کلینیک قریه به دیدن داکتران و چپن های سپیدشان می رفت. اما وقتی او جوان شد دیگر به دلیل عرف و عنعنه اجازه نیافت که از خانه بیرون برود.
پروانه می گوید: "شب های بهار روی بام خانه در مورد دو چیز فکر می کردم: اینکه کاش می توانستم چپن سپید بپوشم و مرا "داکتر صاحب" صدا بزنند. و دیگر این که، گاهی وقت ها در مورد بچه های جوان قریه می اندیشیدم.آرزو داشتم عروس یک پسر جوان شوم. با هم زحمت و کار کنیم، با هم خوشه چینی برویم و با هم خوشبخت باشیم".
حکایت ها و آرزوهای دختران افغان از زندگی و روزگارشان با هم خیلی تفاوت دارند. دقیقا 20 کیلومتر دورتر از خانة پروانه، در مرکز شهر، جهانتاب زندگی می کند. او پنج سال از پروانه بزرگتر است. دغدغه های زندگی، روزمره گی ها و خواسته های جهانتاب چیز دیگری است.
چادر سرخ گل سیب، جهانتاب را زیبا تر می نمایاند. با آن که با کمپیوتر و کاغذهای روی میزش خیلی مصروف به نظر می رسد، با خنده می پرسد: "در مورد زندگی و آرزوهایم باید بگویم؟" او کمی مکث می کند و شمرده شمرده ادامه می دهد: "در کنار شش خواهر و یک برادرم فرزند چهارم خانواده هستم. ازدواج نکرده ام و تصمیم دارم درس هایم را ادامه دهم. آرزو دارم درجة دکتورا داشته باشم. می خواهم کار کنم".
جهانتاب فیض از بانوان فعالی است که شور زندگی در او موج می زند. گویا او خودش را از قید رسم و رواج های افغانستانی رها کرده و به خواست خود، روزگارش را پیش می برد. ارزش های جهانتاب برای زندگی کردن متفاوت از بانوان اطرافش است. او می گوید که ثروت، طلا، داشتن خانه مجلل، ازدواج با یک جوان زیبا و... در ذهن او حرف های مسخره یی هستند. وقتی در مورد ویژگی های همسر آینده اش می خواهد صحبت کند، شرمزده به پایان می نگرد و با لبخند می گوید: "تا هنوز فرصت فکر کردن در این مورد را نداشته ام؛ ولی به نظرم مهمترین نکته همان درک متقابل نسبت به هم است و دیگر اینکه مرا با جان و دل با همین آرزوها، خواسته و ایده هایم قبول کند. همۀ راه زندگی را شانه به شانه با هم برویم و هیچ گاهی دست همدیگر را رها نکنیم".
جهانتاب مکتب را در لیسه تجربوی شهر مزار شریف به پایان رسانیده است و گویا به بزرگترین آرزویش رسیده است. او می گوید: "وقتی دانش آموز بودم همیشه آرزوی خواندن حقوق و سیاستمدار شدن را در سر می پروراندم؛ و خیلی وقت ها با تمسخر همصنفانم در مقابل واژه سیاستمدار روبرو می گشتم". او در ادامه می گوید: "در جریان درس خواندنم بی نهایت تلاش کردم تا اعتبارم را نزد خانواده ام حفظ کنم، تا بتوانم حمایت آنها را در آینده نیز داشته باشم. خیلی خوشحالم که من توانسته ام راه را برای خواهران دیگرم در خانه، به خاطر درس خواندن در بیرون از افغانستان باز کنم". جهانتاب حقوق بین الدول را در قرغزستان خوانده است و حالا هم به عنوان تسهیلگر برنامه ها در یکی از دفاتر کار می کند.
اما مریم، دختر خانم جوان دیگری است که آرزوها و خواسته های متفاوتی دارد. مریم آرایشگر است و روزها و حتی تا نیمه های شب را به آراستن عروسان و مشتری هایش می گذراند.
نیمه های روز است و تازه مریم کار آراستن یک عروس و چند مشتری دیگر را به پایان رسانیده است. بوی عطرهای متفاوت و انواع آرایش سراسر اتاق را گرفته است. مریم رو به روی یک آیینه می ایستد و موهای خود را جمع و جور می کند.
مریم تا صنف سوم درس خوانده است. وقتی شاگرد آرایشگاه شد، دیگر نخواست که به مکتب برود.او می گوید: "آرایش کردن را از کودکی دوست داشتم. از اینکه می توانم دیگران را زیباتر بنمایانم خوشم می آید". مریم از اینکه نتواسته است مکتب را به پایان ببرد، هیچ تشویشی ندارد. او با بی تفاوتی می گوید: "اگر مکتب می خواندم، شاید معلم می شدم و چهارهزار در ماه معاشم می بود. ولی حالا بیشتر از یکصد هزار در ماه می توانم کار کنم".
آرزوها و خواسته های مریم روی پول می چرخند. وقتی می خواهد در مورد ازدواجش صحبت کند، بی درنگ و با خنده و قهقهه می گوید: "عروسان زیادی را آرایش کرده ام و به زودی خودم هم عروس می شوم". مریم آرزو دارد با یک پسر ثروتمند عروسی کند. او می خواهد بعد از ازدواج زندگی اش را بیرون از افغانستان ادامه دهد. مریم شرایط دیگری هم برای عروس شدن دارد. او می خواهد عروسی اش در یکی از مجلل ترین سالون های شهر گرفته شود و طبق رسم و رواج ها، همه چیز به شمول طلا مهیا باشد.
دختران جوان افغان با آرزوهای کوچک و بزرگشان تلاش می کنند تا تیرگی های امروزه جامعه افغانستان را نادیده بگیرند و به آینده روشن چشم بدوزند؛ هرچند گاهی آرزوهای کوچک کسانی همچون پروانه در میانه راه نابود می شوند.
نویسنده: ف. رجبی
ویراستار: عاصف حسینی