بانوی گلیمباف مهاجر: زندگی هیچ گاهی بر وفق مرادم نچرخید!
۱۴۰۲ خرداد ۲۲, دوشنبهچادر سیاه روی سرش دارد و کمرش پیش روی دستگاه گلیمبافی خمیده شده است. تا که به یاد میآورد، رویاهایش را در بافتهای گلیم نقشزده است. کس چه میداند که این گلیم نحیف و زیبا حکایت از روزگار سخت و ناخوشایند او دارد.
دستان چروکخوردهاش بار ناملایمت روزگار را نشان میدهند. تارها در لای انگشتانش به سرعت میچرخدند، چرخشی که روزگار اقتصادی او را به مشکل میچرخاند.
مرتبط: «۹۰ درصد قالین افغانستان به پاکستان قاچاق میشود»
کارد تیز قالینبافی با سرعتی عجیب گرهها را میبرد و یک لحظه برهم خوردن تمرکزش ممکن انگشتن را پاره کند؛ چیزی که بارها برایش اتفاق افتاده است. انگار عجله دارد، اما این روال عادی کار است تا گلیم زودتر تمام شود.
بعد از مکثی کوتاه، سر صحبت را با پرسیدن اسمش آغاز میکنم. با سنگینی تمام سرش را از مشغلهاش برمیدارد و با چشمهای خسته نگاهی به من میاندازد و میگوید: «نام من فاطمه حسینی است. اصلاَ از ولایت سمنگان افغانستان هستم. از تاریخ تولدم دقیق چیزی به یاد ندارم. ممکن است ۶۰ و یا ۶۵ ساله باشم.»
بدنی نحیف و کمر خمیدهاش گواه سن بالای فاطمه است، اما او هنوز با این جسم رنجور مسئول تامین نفقه خانوادهاش میباشد؛ خانوادهای که سالهاست فشار مهاجرت در ایران را تجربه میکند.
به گفته خودش کسیست که تاکنون هیچ گاهی "زندگی بر وفق مرادش نبوده" و در گوشهای از شهر اصفهان از راه گلیمبافی و قالینبافی به شکل ابتدایی زندگیاش را به پیش میبرد.
وقتی از جا برمیخیزد، متوجه میشوم یک پایش دچار معیوبیت است. نمیتواند استوار ایستاده شده و راه برود. او که غم و اندوه از نگاهش میبارد، ماجرای از دست دادن سلامتی یک پایش را چنین روایت میکند: «زمانی که بین تنظیمهای جهادی در افغانستان جنگ بود، یک مرمی آمد و به من خورد. پای راستم شدید زخمی شد که حتی نتوانستم به مدت سه سال راه بروم. بعد از آن به ایران مهاجرت کردیم و تا هنوز همینجا هستیم.»
جنگ طولانی در افغانستان بر دل پیر و جوان این کشور داغ گذاشته است. وقتی فاطمه زخمی شده بود، باید با پای زخمیاش نیز گلیمبافی میآموخت؛ چون کار دیگری از او برای کمک به خانواده برنمیآمد.
گلیم با نقش ساده با پشم و پنبه و در مواردى با پشم و موى بز بافته مىشود. این فرش بهعنوان یک صنعت دستى در افغانستان و برخی مناطق روستایى ایران مروج است.
مرتبط: تعداد زیاد دختران محروم از مکتب به قالینبافی روی آورده اند
با افزایش فرشهای ماشینی، گلیم در بسیاری جاها به فراموشی سپرده شده و کسی آن را تولید نمیکند. اما فاطمه هنوز هم با استفاده از دستگاه و وسایل ابتدایی به بافت گلیم مشغول است. مواد و وسایل نیز از خودش نیست بلکه گلیم را کرایی میبافد.
فاطمه میگويد که دیگر توانایی جسمی کار کردن ندارد، اما برای امرار معاش مجبور است گلیمبافی کند. او ادامه میدهد: «هیچ کس در خانوادهام با بافت این صنعت آشنا نبود. من هم از روی ناچاری، مصروف بافت گلیم هستم. دستگاه بافت ما هم پیشرفته نیست.»
هرچند گلیمهای دستباف در بازار یک فرش قیمتی است، اما فاطمه در بدل بافت یک جوره گلیم در یک ماه حدود ۴۰۰ هزار تومان میگیرد.
از او میپرسم که در تورم و گرانی امروزی در ایران آیا این هزینه کفاف زندگیاش را میکند؟ آه سردی میکشد و میگوید: «در پهلوی بافت گلیم برای اینکه بتوانم چرخه زندگی را بهتر بچرخانم، گاهی پسته پاکی هم میکنم.»
سپس به گوشه اتاق متروکهای اشاره میکند که مردی با جثه نحیف و صورت چروکیده، غرق در افکار نامعلوم خود نشسته است.
عوض علی، شوهر فاطمه، نیز روزگار سختی را گذرانده که آثارش در چهره و قامتش نمایان است. عوض علی با صدایی بغضآلود میگوید: «دیگر من توانایی کار کردن را ندارم. از من خلاص شده و کسی هم من را به کارگری نمیبرد.»
مرتبط؛
او در همین پیری و کهولت حاضر است کار کند، اما کسی به او کار نمیدهد: «بعضی وقتها هم که دوست یا آشنایی اگر من را به کارگری ببرد، صاحب کار نصف مزد یک کارگر را به من میدهد. فرض مثال اگر کارگری روز ۳۰۰ هزار تومان باشد، صاحب کار ۱۵۰ هزار تومان به من میدهد.»
او مجبور است در خانه به فاطمه کمک کند: «روزگار ما خیلی سخت پیش میرود و اکثر اوقات در پسته پاکی با خانمم در خانه کمک میکنم و بس.»
فاطمه در ادامه شکایت از روزگار میگوید تنها پسر شان که متاهل است، آنها را ترک کرده و در جای دیگری زندگی میکند: «حالا من و شوهرم که از نظر جسمی مشکل داره، در خانه یکی او قومها که با شوهرم نسبت فامیلی دارد زندگی میکنیم.»
فاطمه نگران زمستان آینده است: «این مرد هم نمیتواند کار کند و حتی برای داشتن یک سرپناه، یا یک اتاق که بتوانیم شب خود را روز کنیم، سرگردان میمانیم. با مقدار پولی که ما درآمد داریم، فقط میتوانیم شکم خود را سیر کنیم، کرایه خانه هم که خیلی در ایران زیاد است.»
این زوج پیر و رنجور حالا باید منتظر باشند تا ببینند چرخ روزگار چگونه خواهد چرخید: «در ایران کرایه خانهها برای افغانها بسیار بیشتر است. از شما چه پنهان کنم، من نمیتوانم به تنهایی کرایه خانه بدهم. مجبور هستم با کدام قومی و یا کدام آشنا که ما را قبول کند، در یک خانه زندگی کنیم.»
این زوج کهنسال یک آرمان در دل دارند و همیشه برایش افسوس میخورند؛ آن هم این که نتوانستند درس بخوانند و باسواد شوند. فاطمه میگوید: «اگر با سواد میبودیم، فقیر نمیبودیم و چنین زندگی سختی نمیداشتیم.»