حمید عبیدی: تاریخ همه ما را محکوم کرده است
۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبهیادداشت: به مناسبت سالروز هفت و هشت ثور، بخش افغانستان دویچه وله دو دیدگاه از مجاهدین و حزب دموکراتیک خلق افغانستان را بازتاب می دهد. سوال اساسی مطرح شده در این مقاله ها این است: «چه درس هایی را از هفت و هشت ثور می توان گرفت؟». این مقاله را حمید عبیدی، مدیر مسوول وب سایت آسمایی و از اعضای پیشین حزب دموکراتیک خلق افغانستان نوشته است.
این ملک، یک انقلاب میخواهد و بس/ خونریزی بیحساب میخواهد و بس/
امروز دگر درخت آزادی ما/ از خون من و تو آب میخواهد و بس/*
وقتی در دهۀ آخر سلطنت، این شعر از تربیون مظاهرات و همایش ها خوانده می شد، مظاهره چیان به هیجان می آمدند و فریاد هورای شان تا آسمان می رفت. این شعر گرچه بیشتر از حنجره یک جریان بلند می شد؛ ولی روحیه ی همه جریان های ایدیولوژیکی را که در دهه های بعدی در دو سوی استقطاب های خونین قرار گرفتند، بازتاب می داد: آمادگی برای تحقق اهداف ایدیولوژیک به هر قیمت.
در باب ۷ و ۸ ثور - که تصادفاً از لحاظ شکلی در زبان فارسی اعداد معکوس هم اند – زیاد نوشته شده است. من خواهم کوشید تنها به یک پرسش از دیدگاه تجربه ی زندگی خودم بپردازم: چرا درس خواندگان نسلی که من به آن تعلق دارم، خیل خیل این چنین آسان و سرخوش در راه هایی رفتند که در فرجام منجر به درازترین، خونین ترین و ویرانگرترین فاجعه ی تاریخ معاصر گردید.
نسل من، در دهه ی آخر سلطنت (دهه ی قانون اساسی و یا دهه ی دموکراسی) وارد میدان سیاست شد. شاید این بسیار نمادین باشد که برای یک بار هم ما روز تصویب قانون اساسی را تجلیل نکردیم. برخلاف در طی این دهه روزی که همه ساله تجلیل می شد، همانا سوم عقرب بود. تا امروز نیز ما این را درست در نیافته ایم که آن حادثه چرا و چگونه به وقوع پیوست و چی نقشی در سمت و سو دادن حوادث بعدی سیاسی ایفا کرد.
مظاهره، مظاهره، مظاهره و «زنده باد» و «مرده باد» گفتن، فرهنگ سیاسیی بود که ما با آن بزرگ شدیم. آن وقت هنوز تلویزیون به افغانستان نیامده بود و از انترنت نیز خبری نبود. امکانات برای پرداختن به ورزش نیز بسیار محدود بود. سینما پول می خواست که آن را هم نداشتیم. ما تنها همین کانال مجانی مظاهره را برای صرف انرژی خود داشتیم و بس... گویی نیاز جنسی مان را هم – که حتا صحبت کردن در موردش تا امروز نیز در افغانستان تابو است - با مظاهره و یا در واقع «پخته پرانک» دموکراسی مرفوع می ساختیم!...
حقیقت این است که ما نه دموکراسی را درست می شناختیم و نه هم در مکتب مضمونی داشتیم که کم از کم از لحاظ نظری کمی ما را با آن آشنا بسازد. از آن گذشته هیچ مضمونی در مورد مسایل اجتماعی و سیاسی نداشتیم. کتاب درسی «منطق» هم از عصر و زمان دیگری بود. نظام آموزشی اصلاً بر این بنیاد استوار نبود تا در ما تفکر مستقل و خردورزانه را پرورش دهد. کاستی دیگر، گودال فاصله میان مضامین ساینسی و علوم دینی بود. این خلا نیز از لحاظ ذهنی ما را دچار بحران عقیدتی ساخته بود.
در این شکی نیست که نسل من بیشتر از همه نسل های قبلی درس خوان، درس خوانده و کتاب خوان داشت و دسترسی نسبتاً بیشتر به کتاب و اطلاعات. در نتیجه آگاهی از عقبمانی عمیق افغانستان نسبت به بقیه ی جهان و نیز کشورهای همجوار، چندان دشوار نبود. و این برای ما تا مغز استخوان دردناک بود که ما با وجود «تاریخ پنج هزار ساله» و «افتخارات» آن در چنین وضعی قرار داشتیم. آگاهی بر این وضع طبعاً جستجوی عوامل عقبمانی و دریافت راه پیشرفت افغانستان را به مشغله ی مهم فکری ما مبدل ساخته بود.
در فقدان توان تفکر مستقل و خردورزانه، دو گروه ایدیولوژیک ظاهراً متضاد، پرشورترین های نسل عصیان را به سوی خود جذب می کردند: ایدیولوژی های «مارکسیسم – لینینیسم» و «اسلام سیاسی» که هر دو، میان ما و دموکراسی خندق های عبورناپذیر ایجاد کردند.
ما به رغم فهم اندک مان تصور می کردیم شاه کلید حل همه ی مسایل را در دست داریم و فقط باید بدون ترس این کلید را به کار اندازیم ...
اي داس ها اي پتک ها !
همراه شويد، همراه شويد !
بر پنجمين برج زمان
بالا شويد، بالا شويد !
و این کلید به کار انداخته شد؛ اما نتیجه اش بالا شدن نبود، پایین شدن و پایین شدن و پایین شدن بود تا سطح «بدویت»ی که دیگر پایین تر شدن از آن ممکن نبود.
«این ملک، یک انقلاب میخواهد و بس»... و «انقلاب ها» پی هم شدند و شدند و خون هم بی محابا و بی حساب ریخت، ولی این خون ها «آب» برای «درخت آزادی» نبود و نمی توانست باشد.
ایدیولوژی هایی که افغانستان را به استقطاب خونین کشاندند، به رغم ظاهر آشتی ناپذیر شان، از لحاظ ماهیت هر دو توتالیتار بودند. هر دو، تنوع اندیشه یی و سیاسی و بردباری را نه تنها نفی می کردند، بل رسیدن به قدرت، انحصار و حفظ قدرت و تحقق برنامه های خود را به هر قیمتی، و محو فزیکی مخالفین خود را کاملاً مجاز می دانستند.
به یاد دارم که در نوجوانی تصادفا کتاب «نبرد من» اثر آدلف هیتلر به دستم رسید و آن را خوانده بودم. باید سپاسگزار تصادف باشم که به دنبال آن کتاب «فردا به جهنم خواهم رفت»، نیز به دستم رسید و از طریق آن با گوشه هایی از جنایات رژیم هیتلری آشنا شدم.
و اما، به یقین نمی توانم بگویم که اگر در همان نوجوانی در کنار «بینوایان» اثر ویکتور هوگو و «مادر» اثر ماکسیم گورکی و کتاب هایی از این دست، «خدایان تشنه اند» اثر اناتول فرانس، «بچه های آربات» اثر اناتولی ریباکوف و «مزرعه ی حیوانات» اثر جورج اورل نیز به دستم می رسیدند، چی اثری بر من می داشتند؟!...
«زندگی مرگ و دیگر هیچ» اثر معروف اوریانا فالاچی را در همان دوره ی جوانی خوانده بودم، و اما از آن تنها «تقصیر» امریکا در ذهنم جا گرفته بود.
در مورد تقصیر استعمار - چیزی که در مورد آن میان روایات تاریخ رسمی و کتبی و «تاریخ شفاهی» تفاوت چندانی وجود نداشت و می توان گفت جزیی از «حافظه تاریخی» ما به شمار می رود - کم و بیش همنظری گسترده یی وجود داشت. پس حساب ما با «انگریز» و تقصیرات آن روشن بود. جنگ ویتنام و پشتیبانی امریکا از رژیم های دیکتاتوری در جهان سوم - به خصوص پاکستان و ایران – تصویر «انگریز» را در ذهن ما تداعی می نمود. از این جهت «نسل من» گرچه در برابر اعتقادات نسل های گذشته عصیان کرده بود، ولی در چند مورد تفاوتی چندانی با نسل های خلف خود نداشت؛ مثلاً: تحیر از دست آوردهای مادی- تخنیکی غرب و رد و حتا انزجار از اندیشه ها، سیاست ها و فرهنگ سیاسی غرب.
خانه ی گرباچوف و «پریسرویکا» و «گلاسنوست» اش آباد که «دیوار آهنین» را برداشت؛ زیرا از همین زمان به پرسش هایی که از دیر زمان ذهنم را می جویدند پاسخ یافتم.
امروز به رغم آن که به هر سو بنگری وسایل دستیابی به اطلاعات مجانی در اختیار است، و کم و بیش «همه چیز» پیش چشم ما واقع می شوند، اما هنوز هم عده یی در پوسته ی تصورات ذهنی خود شان را اسیر نگهداشته اند:
- آنانی که هنوز هم از بند تخیل بالا شدن به «پنجمین برج زمان» با استفاده از «نردبان» کمونیسم روسی رهایی نیافته اند، بر گورباچف لعنت می فرستند که مرتکب فروپاشی شوروی شد.
- مخالفان «برج پنجم» هنوز هم تصور می کنند فروپاشی شوروی و فروریختن دیوار برلین، باید در کارنامه های شان نوشته شود...
و بیشتر می شنوی و می خوانی: «“ما مسوول نيستيم”؛ “ما چيزي نکرده ايم”؛ “ديگران مسوول اند”...»
و کم اند کسانی که بگویند: «فريب و رياکاري را رها کنيد، تاريخ همه ی ما را محکوم کرده است».
آیا امروز «روشنفکران» نسل من که در حوالی سن «شصت و شکست» اند، می توانند کاری برای فردا بهتر بکنند؟!
«چرا فكر مي كنم كه ما روشنفكران مي توانيم كاري بكنيم؟
به اين دليل ساده كه ما روشنفكران از هزاران سال پيش خسارات نفرت انگيزي به بار آورده ايم: قتل عام ها به نام يك آرمان، به نام يك مكتب و به نام يك تيوري، اين كار ما است، اكتشاف ما است- اكتشاف روشنفكران. همين اندازه كه احساسات انسان ها را در برابر يكديگر برنينگيزيم - گرچه گويا اكثراً با پاكترين نيت ها هم صورت گرفته باشند ــ كار بزرگي كرده ايم. هيچ كس نمي تواند بگويد كه چنين كاري از ما ساخته نيست»** .
بلی، ما به «انقلاب» ضرورت داریم؛ و اما، «انقلاب بدون خون»: ما به انقلاب «خانه تکانی ذهنی» و «شستن» چشم و گوش و زبان ضرورت داریم، تا بتوانیم شهامت دیدن و درس گرفتن از گذشته و اعتراف به اشتباهات خود ما و درک واقعیت ها و امکانات امروزی را بیابیم.
نویسنده: حمید عبیدی
ویراستار: عارف فرهمند
پانوشت ها:
* شعر از سید محمدرضا میرزاده عشقی، شاعر ایرانی (۱۲۷۲-۱۳۰۳ )
** کارل پوپر، «آزادي و مسووليت روشنفكرانه».