کار بالای اطفال
۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبهلذا حسن هر روز بعد از مکتب در سرکهای شهر روزنامه فروشی می کند تا پولی برای یک لقمه نان به دست بیاورد. نه تنها غم نان طفل هشت ساله را به کار کردن مجبور کرده است، بلکه پولی هم باید برای خریداری ادویه ی پدر مهیا گردد. حسن اما نمی تواند هر روز روزنامه ها را به فروش برساند. پدرش که از به دلیل بیماری و بیکاری کم حوصله شده است و از عاید حسن نیز نه پول جرچ خانه و نه هم پول ادویه به دست می آید، لذا تصمیم می گیرد که حسن را در دکانی به شاگردی بدهد تا یک کسب حسابی بیاموزد. مادر حسن اما پافشاری می کند که تا یک ماه دیگر که صنف دوم به آخر می رسد نباید مانع درس حسن گردند.
پدر اما بالاخره موفق می شود و حسن را از مکتب اخراج می کند و نزد یک مستری به شاگردی می دهد که هم کسب یاد بگیرد و هم عاید منظم داشته باشد. حسن که هنوز طفل است و با پدرش مخالفت کرده نمی تواند، با وجود آنکه به مکتب و درس علاقمندی زیاد دارد اما مجبور است که تصمیم پدر را قبول کند و روزانه به دکان مستری برود. شبها وقتی مانده و ذله از کار به خانه می آید، تا آماده شدن غذا خوابش می برد.
صاحب دکان که آدم عصبی و ظالم است، به ناحق بر شاگردان که همه هنوز طفل هستند بهانه می گیرد و حتی بعضی اوقات آن ها را لت و کوب می کند. یک روزی هم حسن را لت می کند و مزد کارش را نیز برایش نمی دهد. مادر حسن می بیند که حالت فرزندش روز به روز بدتر می شود و کوشش می کند که شوهرش را قناعت دهد تا حسن را از آنجا بیرون کند و بگذارد دوباره به مکتب برود. پدر حسن نیز از اینکه صاحب دکان دستمزد حسن را نداده است، نمی گذارد که حسن دیگر آنجا برای کار برود؛ اما موافق با مکتب رفتنش هم نیست و می خواهد در جای دیگر برایش کاری پیدا کند.
مادر حسن آرزو دارد که فرزندش به مکتب برود و به درس ادامه دهد تا آینده ی بهتر داشته باشد. لذا کوشش می کند شوهرش را قناعت دهد که حداقل تا یافتن کار دیگر، بگذارد حسن به مکتب برود و درس بخواند.
حسن در مکتب برای نخستین بار از زبان معلم می شنود که در قانون ملل هیچ کسی اجازه ندارد که بالای اطفال کار کند. اما حسن مانند هزاران طفل دیگر در کشورش چاره ی دیگری ندارد، جز اینکه کار کند تا حداقل خودش و فامیلش لقمه نانی برای خوردن داشته باشند.
حسن باز هم تا اینکه پدرش کار دیگری برایش پیدا کند، بعد از مکتب در سرکهای شهر روزنامه فروشی می کند. در یکی از روز ها حسن با پسرک دیگری که کمی بزرگتر از خودش است و در یک مکتب با او درس می خواند، آشنا می شود. رحمت نیز در سرکها روزنامه می فروشد. رحمت می خواهد به حسن کمک کند لذا او را در جای بهتر می برد و برایش روزنامه می دهد تا بتواند بیشتر فروش کند. یک روز که رحمت پی کاری رفته است، چند نوجوان حسن را لت و کوب می کنند و تمام روزنامه هایش را می دزدند. حسن این مرتبه بر علاوه یی که هیچ روزنامه فروش نمی کند، پول روزنامه های را که از نزدش دزدیده اند. اما رحمت برایش وعده می دهد که با شخص مسوول صحبت خواهد کرد تا پول روزنامه های دزدی شده را از حسن نگیرد.
چون روزنامه بعد از مدتی دیگر به نشر نمی رسد، حسن و رحمت به فروختن جنتری و سگرت آغاز می کنند. در میان سگرتها یک نوع سگرتی است که قیمتش گرانتر از دیگر سگرتها است. خریداران نام آنرا با شفر می گیرند. حسن می ترسد و به این کار ادامه نمی دهد. رحمت اما می گوید که مجبور است این کار را ادامه دهد تا اینکه دوباره روزنامه به نشر برسد. رحمت وقتی از جانب سگرت فروش و بعداً از طرف پولیس لت و کوب می گردد، مادر حسن به حسن سفارش می کند که باید این موضوع را برای معلم خود بگوید. معلم که رحمت و حسن را دوست دارد چون هر دو شاگردان ذکی و لایقی هستند، بعد از شنیدن داستان لت خوردن رحمت از حسن می خواهد که روز دیگر پدرش نزد معلم بیاید.
معلم با پدر حسن صحبت می کند که نباید مانع مکتب رفتن حسن شود، زیرا او شاگرد ممتاز صنف است و از طریق مکتب می تواند در آینده زندگی خوب و آرامی داشته باشد و برای پدر حسن پیشنهاد می کند که می تواند نزد یکی از دوستانش با مادر حسن و حسن یکجا به کار بپردازد و چون کار مشکلی نیست رحمت را نیز با خود بگیرند تا او هم از سگرت فروشی و روزنامه فروشی نجات پیدا کند.
پدر حسن پیشنهاد معلم را با خوشحالی می پذیرد.
دویچه وله
ویراستار: عاصف حسینی