سرنوشتهای انقلاب؛ دو شخصیتی و مغبون شدیم
۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبهاین گفتوگو در سال ۲۰۰۹ به مناسبت سیامین سالگرد انقلاب انجام شده است. سارا ۲۶ ساله و گرافیست است.
● دویچه وله: بعنوان یک دختر مدرن که در جامعه اسلامی به دنیا آمدهای، چه احساسی داری؟ چه سود و زیانی از زندگی در این جامعه میبینی؟
سارا: دچار تضاد زیادی در زندگی هستم. راستش حجاب برایم عادت شده است. البته وقتی سفر میروم و این اجبار را ندارم، تازه میبینم چقدر راحتم، چقدر از نظر روحی آرام هستم و چقدر میتوانم آنطور که خودم دوست دارم، آنطور که خودم هستم، بیرون بروم. علت تضادهای ما، این است که در خانه، یک شخصیت داریم و در بیرون از دانشگاه و مدرسه و اداره و خیابان، باید جور دیگری باشیم. در ادارهها به ما گفته میشود تا حجابتان را درست نکنید، اجازه ورود ندارید. همین ببینید چقدر تحقیرآمیز است و ما چقدر به این تحقیرها عادت کردهایم و خودآزار شدهایم.
از نظر خانوادگی من خیلی وابسته هستم. پدر و مادرم را خیلی دوست دارم. گرمی موجود در روابط اینجا و سنتهایمان را خیلی دوست دارم. خارج از ایران بودهام و خیلی وقتها از خودم پرسیدهام چرا اینجا را ول نمیکنم. شاید در خارج خلاقیتهایم رشد کنند، موفقتر باشم وخودم را بهتر کشف کنم. اما دلبستگیهای عاطفی دست و پای مرا میگیرد. همین هم یک تضاد است و من از این تضاد هم، آسیب میبینم. از بابت این عواطف، زندگیام شادابترست، اما در غربت اینها را ندارم.
از دست ما برای مشکلات موجود کاری برنمیآید. دلم میخواهد فعال باشم و سختیها را ساده کنم ولی نمیتوانم تصمیم بگیرم. بهطور کلی، هنوز دلم میخواهد در این جامعه زندگی کنم.
● دایره وابستگیهای تو خانواده و دوستانات هستند، نه جامعه؟
دقیقا. درمورد جامعهام اصلا وابستگی ندارم. تنها خانوادهام و دوستان خوبی که دارم، دلبستگی من در ایران هستند. شاید اگر اینها نبودند، اینجا اصلا قابل تحمل نبود. شاید من اصلا روانی میشدم.
● مشغولیتی نداری که برای تغییر این چیزهای ناراحت کننده فعالیتی بکنی؟ سیاسی نه، مسائل اجتماعی، کودکان، محیط زیست و از این قبیل احساس وظیفه نمیکنی؟
نه! اوایل که کمی پرشورتر بودم، خواستم برای مسائل محیط زیست یا کودکان کاری بکنم. اما راستش هر کجا که رفتم، رفتارها و محیطی دیدم که زده شدم. در ادارههای دولتی که تا چشم کار میکند، دغلبازی هست و در تشکلهای غیردولتی هم، احساس کردم که جای امثال من نیست. من را جدی نمیگرفتند. ازهم نسلان من، انگشت شمارند کسانی که بخواهند کار اجتماعی بکنند. برای رفتن به سوی کارهای اجتماعی، وابستگی و دلخوشی نیست.
● در رأیگیری و اینها هم شرکت نمیکنی؟
گاهی شرکت کردم و این همیشه برای انتخاب بین بد وبدتر بوده است. فکر میکنم رأی ما تأثیری ندارد.
● در دوران خاتمی که جوانان هم دچار تب سیاست شده بودند، چه میکردی؟
خوشحال بودم و هیجان داشتم. در صورت ایشان هم تفاوت دیده میشد. خیلی خوشم میآمد از کارهایی که جوانان طرفدار ایشان درزمان تبلیغات انتخابات میکردند. آن زمان رأی دادم. دلم نمیخواست جای آن جوانها باشم اما از شوخیهایشان و کارهایی که با مردم میکردند، خیلی خوشم میآمد.
● از پدر و مادرت وقتی راجع به دوران قبل از انقلاب میشنوی چه احساسی داری؟
احساس میکنم چقدر مغبون شدم. بسیاری کارهای ساده را اینها کردهاند که برای ما رؤیاست. مثلا من با هر پسری میخواهم برای آشنایی بیرون بروم، خیلی استرس دارم. مامانام همیشه تعریف میکند که قبل از ازدواج با پدرم، به کدام تریا و رستوران میرفتند و چه چیزهایی میخوردند. من از شنیدن این خاطرات هم لذت میبرم و هم غمگین میشوم. فکر میکنم پدر و مادر من، سی و پنج سال قبل، چقدر مدرنتر و آزادتر از من زندگی کردهاند. آنها در زندگی روزمره خود، آرامشی داشتهاند که ما نداریم. الان من در ۲۶ سالگی خیلی عصبی هستم و مادرم همیشه این را به من میگوید. من به مادرم میگویم، من صبح که میخواهم از خانه بیرون بروم، اولین استرسام این است که این جوراب را بپوشم یا نه. آیا با این جوراب یا این روسری، امروز به من توهین میشود یا نه؟
● اینکه گفتی مغبون شدهای، تا حالا رفتی به یک کافه که مزاحمتی برایت ایجاد کنند؟
در کافه برایم مشکل نبوده اما در راه برگشت، وقتی که خواستم دم خانه پیاده شوم، پلیس آمده و از پسر همراه من پرسیده تو کی هستی. وقتی ما میگوییم که خانوادههایمان میدانند، باور نمیکنند. کارت ماشین پسر را گرفتهاند تا ماشین را بخوابانند. هرچه گفته بابا من مهندس این مملکت هستم، گفتهاند دروغ میگویی. در این مواقع، ترس و وحشتی به تن آدم میافتد که فراموش میکنی رفته بودی کافه و یک لذت و آرامشی داشتی. خود آدم خیلی تحقیر میشود و به التماس و زاری میافتد.
● اگر قرار باشد برای همیشه در ایران بمانی، چه رؤیا و آرزویی داری که درست شود و تو به آن دلخوش باشی؟
البته تصور نمیتوانم بکنم که تا آخر عمر در ایران زندگی کنم، چون خیلی سخت است. اولین رؤیای من، رانندگی درست در خیابانهاست. به حجاب عادت کردهایم، اما دوست دارم وفتی به ادارهای دولتی میروم، با سر پایین با من حرف نزنند و به من نگاه کنند. این برایم یک رؤیاست. حق برابری زن و مرد برایم یک رؤیاست. این که احترامم حفظ شود. انتخاب لباسم با خودم باشد. چکمهام روی لباس یا توی لباس باشد، به من ۲۶ ساله نگویند حاج خانوم، همه این چیزهای ساده برایم یک رؤیاست.
● در مورد رانندگی، منظورت مزاحمت مردهاست یا خود نوع رانندگی و خلافکاریهای عمومی است؟
منطورم جنگل بودن خیابانهاست. بارها شده که تصادف شده و تقصیر من هم نبوده، اما پسر یا مردی که به من زده، چنان داد بیداد و فحاشی کرده که من از ترسم از ماشین پیاده نشدهام. اینجا نمیتوان قوانین را رعایت کرد.
● در دهه شصت که رفتی مدرسه، چه تجربههایی از سختگیریهای آن دوران داری؟
من متولد شصت هستم و شصت و هفت رفتم مدرسه. از مقنعه متنفر بودم و وقتی در سرویس مقنعهام را در میآوردم، دعوایم میکردند. از شعار علیه آمریکا بدم میآمد و همهش فکر میکردم که چرا ما باید به آمریکا فحش بدهیم. در مورد چند چهرهگی یادم هست که مدیر و ناظم، بچهها را از صف بیرون میکشیدند و میپرسیدند که آیا پدر و مادرت نماز میخوانند، از سوم دبستان به بعد از خودم میپرسیدند که آیا نماز میخوانی؟ تلویزیون چه می بینید، پدر و مادرت مشروب میخورند؟ البته به ما یاد داده بودند که این چیزها را بیرون از خانه نباید گفت و این خیلی برایم سخت بود. خیلی فشار بود. دروغ گفتن را یاد گرفتیم. زمان بمباران را خیلی خوب یادم است. ترس آژیر و پناهنگاه پایین مدرسه را یادم هست. روپوش بلندی داشتیم که وقتی میدویدم پایم به آن گیر میکرد. دوران خیلی بدی بود.
● آن دوران از تو آدم منفی یا غمگینی ساخته؟
نه خوشبختانه. پدر و مادرم خیلی مهم بودند. البته ترساش در من مانده و شاید برای همین است که اگر بخواهم با کودکان کار کنم، تحمل سختیهایشان را ندارم چون خودم آن سختیها را دیدهام.
● نسل تو غالبا از سیاست بدشان میآید. تو هم همینطور هستی؟
من واقعا از کار سیاسی بیزارم. ممکن است فکر کنم کار در برخی گروهها خوب است اما من تا حالا نتوانستهام قدمی برای کار در هیچ تشکلی بردارم. خیلی وقتها دلم خواسته روانشناسی بخوانم و در مدرسهها و مهد کودکها بعنوان مشاور کار کنم، اما یاد رفتار بد ناظم و مدیر که میافتم، هرگز دلم نخواسته که جای آنها باشم و این احساس بد را در بچهها ایجاد کنم. بدترین خاطره از دوران کودکی من، رفتار امور تربیتی و ناظم است. گونههای من بهطور طبیعی رنگ دارد. ناظم ما درسن ۱۰ سالگی، مدام لپهای مرا با یک دستمال پاک میکرد تا ببیند چیزی مالیدهام یا نه. این قبیل آدمها، نه تنها کیفها و دفترچههای ما را، بلکه روح ما را هم میگشتند. همین خانم بعدها، برای نمایندگی مجلس نامزد شده بود. من با دیدن این آدمها، حق ندارم از سیاست منزجر باشم؟