از سیاست دیروز تا فرهنگ امروز • گفتوگو با داریوش آشوری
۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبهداریوش آشوری، نویسنده و پژوهشگر ایرانی برای شرکت در مراسم یادبودِ داریوش همایون به شهر کلن (آلمان) آمده است. (داریوش همایون از چهرههای سیاسی و کارگزاران فرهنگی دوران زمامداری محمد رضا شاه پهلوی بود که روز ۸ بهمن ۱۳۸۹ برابر ۲۹ ژانویه ۲۰۱۱ در ژنو درگذشت). آقای آشوری به این مراسم دعوت شده و قرار است در آن سخنرانی کند. علی امینی گفتوگوی خود را از همین جا شروع میکند و از آشوری میپرسد تا چه حد با داریوش همایون آشنایی داشته است.
آشوری: من با نام و کارهای داریوش همایون از خیلی قدیم آشنا هستم. به یاد دارم که دانشآموزِ سیکلِ دوم دبیرستان البرز در تهران بودم، سال ۱۳۳۴- ۳۵، که مقالههای همایون را، که تفسیر سیاسی بود، در روزنامهی اطلاعات میخواندم و از دید و سبک نگارش او بسیار خوشام میآمد. من به نسبت سن و سالم، سواد و درکِ سیاسی خوبی داشتم. همایون با ذهنیتی روشنی و زبانی پخته و پاکیزه مینوشت که خوشایند من بود. آشنایی شخصی با همایون زمانی دست داد که او در "مؤسسهی انتشارات فرانکلین" کار میکرد و سرپرست نشر کتابهای جیبی بود. من هم به آنجا رفت و آمد داشتم. آن جا دو سالی زیر سرپرستی دکتر غلامحسین مصاحب و پس از آن هم مدتی به عنوان ویراستار زیرِ دستِ نجف دریابندری کار میکردم. آن جا بود که از نزدیک با داریوش همایون آشنا شدم. آدمی مهربان بود و شخصیتی گیرا داشت. رابطهی ما ادامه پیدا کرد و با این که در یک مسیر فکری نبودیم، هرازگاهی پیش میآمد که همدیگر را ببینیم و رابطهی دوستانهی خوبی داشتیم. این اواخر سه- چهار سالی بود که او را ندیده بودم، تا این که خبر مرگاش را از تلویزیون شنیدم و بسیار اندوهناک شدم. او از کسانی بود که چون نباشند آدم حس میکند بهراستی چیزی کم شده است. در این دو-سه دههی پس از انقلاب به اوج پختگی فکری و قلمیاش رسیده بود. روشنبینی و جسارتِ او در ارزیابیِ اصولیِ اوضاعِ سیاسی سبب شده بود که بابِ دیالوگ میانِ او و گروههایی باز شود که پیش از آن دشمنانِ آشتیناپذیرِ او شمرده میشدند. به گمانم محور ارتباط میان چند گروه با گرایشهای فکری گوناگون شده بود که گذشته بسیار با هم ناسازگار بودند. به هر حال، برای من همیشه انسانی دوستداشتنی بود، اگرچه هیچگاه با هم در یک خطِ اندیشه و کار نبودیم.
روشنفکران پس از شهریور ۱۳۲۰
میدانید که داریوش همایون در جوانی از فعالان سازمان "سومکا" بود، یعنی گروهی با گرایشهای راست افراطی، درحالی که شما در اردوی چپ بودید.
همایون به نسل پیش از من تعلق داشت. یعنی به نسلِ روشنفکران پرورشیافته در دورهی رضاشاهی که گرایش تندِ ناسیونالیستی داشتند. او همیشه به این راه وفادار ماند. اما هرچه پیش آمد در روش و بینش گشادهنظرتر شد و سنجیدهتر رفتار میکرد. اما من مال نسل پس از او هستم که با برافتادنِ رضا شاه و اشغال ایران و بعد جنبش ملی کردن نفت به رهبری دکتر محمد مصدق چشم به جهان باز کرد. من در دوران حکومت مصدق بیش از ۱۲ سال نداشتم که مثل بسیاری از همنسلهایم وارد میدانِ کوشندگیِ سیاسی شدم. مدتی به "پان ایرانیسم" گرایش پیدا کردم، اما جاذبهی "حزب توده" قویتر بود و از آن جا که طبع روشنفکرانه داشتم به آن سو کشیده شدم.
تا چه حد با حزب توده ارتباط تشکیلاتی داشتید؟
در همان ۱۲- ۱۳ سالگی به عنوان سمپاتیزان یا هوادارِ حزب کوشا بودم؛ تبلیغ میکردم، روزنامه میفروختم، اعلامیه به در و دیوار میچسباندم. پس از کودتای ۲۸ مرداد که ۱۵ ساله شدم توانستم عضو "سازمان دانشآموزان" شوم. اما چیزی نگذشت که با شکست حزب توده تمام تشکیلات، از جمله تشکیلاتِ دانشآموزی فرو پاشید. اما همچنان هوادار حزب بودم تا آن که حملهی تانکهای ارتش سرخ به بوداپست، پایتختِ مجارستان، در سال ۱۹۵۶ تکانی به وجدانِ من داد و سبب شد که از کمونیسم ببُرم. از سال ۱۳۳۶ که در سال ششم رشتهی ادبی "دبیرستان دارالفنون" درس میخواندم، به گروه "نیروی سوم" پیوستم، به رهبری خلیل ملکی. در دوره دانشجویی هم در همان خط کوشا بودم.
با وجود نفرت شدیدی که تودهایها به خلیل ملکی داشتند، چطور به او گرایش پیدا کردید؟
شروع کردم به خواندن مجلهی "نبردِ زندگی" که ملکی در آن سالها با امضای "دانشجوی علوم انسانی" در آن مقاله مینوشت، و دیدم که به خیلی از پرسشهای من پاسخ میدهد. در کلاس ششم ادبیِ دبیرستان دارالفنون با یکی از کوشندگانِ "نیروی سوم" به نامِ حسین سرپولکی آشنا و دوست شدم و از راهِ او با باقیماندهی تشکیلات نیروی سوم نزدیک شدم و دیدم که انسانهای خوب و صادقی هستند. در دیدار با خودِ ملکی هم او را مردی محترم و شایسته و اندیشهگرِ سیاسیِ پختهای دیدم.
اولین دیدار با ملکی کی بود؟
ملکی به فعالیت زیرزمینی باور نداشت و پس از بریدن از کمونیسم در اندیشهی انقلابِ لنینی نبود، بلکه با تجربهای که از کمونیسم و ادعاهایاش پیدا کرده بود، به سوسیال دموکراسی با روشهای مبارزهیِ سیاسیِ بیخشونت گرایش یافته بود. به همین دلیل، در آن سالهای سرکوب و سانسورِ پس از کودتای ۲٨ مرداد بر آن بود که باید برای هموار کردن راهِ فعالیتِ علنی تلاش کرد. او، با حفظِ باورهای سوسیالیستی، به مبارزه در خط "جبههی ملی" و راهِ مصدق گرایش داشت. در همین راستا در خیابان منوچهری در تهران آپارتمانی به نامِ دفترِ مجلهی "نبرد زندگی" اجاره کرده بودند که در آن نشستهای بازماندهی تشکیلات نیروی سوم برگزار میشد. اولین بار ملکی را آن جا در آن جلسهها دیدم. از تشکیلات کارگری و دانشجویی "نیروی سوم" در دور و برِ ملکی هنوز گروههایی باقی مانده بود که من هم به آنها پیوستم. در سالهای دانشجویی در دانشکدهی حقوقِ دانشگاهِ تهران با این حزب بودم و با ملکی تماس دائم داشتم.
زندگی ملکی چگونه میگذشت؟
او در اصل دبیر شیمی بود، اما پس از کودتا بازنشستهاش کرده بودند و حقوق بازنشستگی دریافت میکرد. دو برادرش هم که اهل کسب و کار بودند و به او ارادت فراوان داشتند، او را یاری میکردند.
در حلقهی اطرافیان خلیل ملکی تا چه حد فعال بودید؟
ابتدا عضو کمیتهی دانشجویی "نیروی سوم" شدم. با تبدیلِ نام حزبِ زحمتکشانِ ملت ایران (نیروی سوم) به "جامعهی سوسیالیستها"، در کنگرهی "جامعه " در سال ۱۳۴۰، به عضویت کمیتهی مرکزیِ ۱۶ نفری و سپس هیئت اجرائیهی ۷ نفری انتخاب شدم که رهبری تشکیلات را به عهده داشت. از سال ۱۳۴۲ که رژیم شاه حملهی سراسری به تمام تشکیلاتِ "جبههی ملی دوم" را شروع کرد، "جامعهی سوسیالیستها" هم به شدت زیر فشار قرار گرفت. در این دوره خلیل ملکی، که هم از جانب رژیم زیرِ فشار بود و هم موج تبلیغاتیِ دشمنانهی تودهایها و دیگران او را رها نمیکرد، سخت خسته شده بود و قصد کنارهگیری و حتا مهاجرت از کشور را داشت. سفری هم به اتریش کرد. اما به خاطر نداشتن پشتوانهی مالی پس از چند ماه به ایران برگشت. پس از آن ما فعالیت برای تشکیلِ "جبههی ملی سوم" را شروع کردیم که مصدق ایدهی آن را داده بود، و در این راستا ارتباطِ سرراستی با دکتر مصدق برقرار کردیم. در آستانهی تشکیلِ "جبههی ملی سوم" رژیم عدهای از فعالان "جامعهی سوسیالیستها" از جمله ملکی را دستگیر کرد.
پس از آن از شما فعالیت سیاسی چشمگیری دیده نشد.
ملکی پس از آزادی از زندان پیر و شکسته شده بود و در فضای سیاسی کشور هم، به دلیلِ سرکوبِ رژیم، امکانی برای فعالیتعلنی نمانده بود. در واکنش به سیاستِ سرکوبِ رژیم، از اواسط دههی ۱۳۴۰ نطفهی جریانهای چریکی بسته شد. ملکی در دو-سه سال آخر زندگی بیمار و افسرده و از اوضاع سرخورده بود. من هم شوق کار سیاسی را از دست داده بودم. در آن سالهای نیمهی نخستِ دههی ۱۳۴۰ در مجلهی فردوسی و جاهای دیگر، از جمله نشریات حزبیمان، مقالههای تحلیلِ سیاسی مینوشتم. اما با سختگیریهای سانسورِ مطبوعات رفتهرفته آن کار ناممکن شد و من هرچه بیشتر به دنبالِ فلسفه و ادبیات و مطالعات نظری در علوم سیاسی رفتم. "فرهنگِ سیاسی"، نخستین کتابِ من، فراوردهی این دوره بود. در همین دوره هم بود که شروع کردم به ترجمهی "چنین گفت زرتشت" اثر نیچه. پس از آن تنها کاری که به عنوانِ فعالیتِ جمعی در آن شرکت داشتم، همراه با جلال آلاحمد و جمعی از نویسندگان و شاعرانِ جوان، بر پا کردنِ "کانون نویسندگان ایران"، در سال ۱۳۴۶، بود که با رأی مجمع عمومیِ آن به عضویت اولین "هیئتِ دبیرانِ" پنج نفریاش درآمدم.
آل احمد مدت اندکی پس از آن درگذشت.
بله، ملکی و آلاحمد در سال بعد، به فاصلهی دو-سه ماه درگذشتند.
ملکی در نامهای از شما به نیکی یاد کرده است.
بله، نامهایست که ملکی به دکتر مصدق نوشته. وقتی قصد داشت از ایران مهاجرت کند، به عنوان نوعی وصیتنامه، گزارشی از وضع نهضت ملی به مصدق نوشت و در آن گلههایاش را از رهبری جبههی ملی بازگفت و در پایان یارانِ نزدیکِ خود در رهبریِ "جامعهی سوسیالیستها" را به مصدق معرفی کرد، از جمله مرا که عضو کمیتهی مرکزی و هیئت اجرائیِ آن بودم.
آیا ملکی اطرافیان یا دستیاران برجستهای داشت؟
در اطراف ملکی، افراد خوب زیاد بودند؛ از نسل گذشته، از دورهی انشعاب از حزب توده، روشنفکران ارزشمندی، مانندِ مهندس قندهاریان و دکتر وثیق که دوستی و ارادتشان را همچنان به او نگاه داشته بودند و عضوِ رهبریِ "جامعهی سوسیالیستها" بودند. از نزدیکانِ ملکی و بازماندههای "نیروی سوم" بیش از همه با منوچهر صفا نزدیک بودم، که هم روشنفکری روشنبین و خوشذوق و خوشقلم بود و هم انسانی دلنشین.
آیا جلال آلاحمد هم عضو "جامعهی سوسیالیستها" بود؟
خیر، آلاحمد عضو تشکیلات نبود، اما با ملکی روابطِ نزدیکِ دوستانه داشت. ملکی از سال ۱۳۳۸ به این فکر افتاده بود که در زیرِ چتر قانون اساسی مشروطیت به کوشندگیِ علنیِ سیاسی بپردازد و نیروهای روشنفکری با گرایش سوسیالیستی را در سازمانی واحد گرد آورد و به رژیم هم بباوراند که وجودِ اپوزیسیون قانونی برای موجودیتِ آن خطرناک نیست و به سودِ کشور است، اما نتوانست. کسانی، از نسلِ کوشندگانِ پیش از ما، از جمله آلاحمد، در آغاز از ایدهی ملکی استقبال کردند. اما وقتی کار جدی شد، نیامدند. آلاحمد مدتی بعد با احمد فردید آشنا شد و به دنبالِ ایدهی "غربزدگی" رفت و داستانِ آن کتابِ تاریخی، که میدانید. در نتیجه، از افقِ فکریِ ملکی دور شد. اما تا آخر به ملکی ارادتِ صمیمانه داشت، اگرچه درگیری هم زیاد داشتند. من خود شاهد بودم که ملکی بر سرِ همان کتاب چند بار بسیار تند با آلاحمد برخورد کرد. آنگاه که من مقالهی نقدِ "غربزدگی" را منتشر کردم، ملکی جانبِ مرا گرفت و از حرفهای من پشتیبانی کرد.
[ادامه دارد ...]
تحریریه: شیرین جزایری