نسل انقلاب در گذار از زندان و شکنجه تا تبعید و پریشانی
۱۳۹۳ اسفند ۷, پنجشنبهشیوا فرهمندراد، مهندسی کاردان و ورزیده است، اما دستی نیز در نویسندگی دارد. در گذشته از او مقالات و کتابهایی منتشر شده و امروزه در اینترنت تارنمایی پرخواننده دارد و برخی از کارهای او را میتوان در سایتهای گوناگون دید.
فرهمندراد نویسندهای باذوق است، قلمی روان و آمیخته به طنز دارد و بیشتر از یادماندهها و آزمونهای خود مینویسد. برخلاف بیشتر نویسندگان که در پایان عمر به نگارش زندگینامه دست میزنند، او زندگانی چنان پرفراز و نشیبی داشته که توانسته از حدود چهلسالگی به اینسو خاطراتی جذاب و خواندنی به روی کاغذ بیاورد.
سرتاسر کتاب "قطران در عسل" که در قالب ۹۹ فصل جداگانه روایت شده، به تناوب رویدادها یا مراحلی به ظاهر پراکنده از زندگی نویسنده را از کودکی تا میان سالی روایت میکنند.
کتاب به شکل رشتهای از داستانهای کوتاه روایت شده که در مرکز آنها خود نویسنده قرار دارد، که مراحل گوناگون زندگی خود را بازگو میکند. روایتها از هم مستقل هستند و میتوان هرکدام را جداگانه خواند، اما با هم پیوندی درونی دارند، به گونهای که خواننده میتواند تمام کتاب را مثل رمانی بلند و جذاب از آغاز تا پایان بخواند.
کودکی و دوران مدرسه
نویسنده در کودکی در زادگاهش اردبیل به مدرسه میرود. پدر و مادرش آموزگار هستند و او را در حد توان با فرهنگی پیشرفته و به نسبت مدرن آشنا میکنند. او از کودکی با زبانهای فارسی و آذری و گیلکی بار میآید.
او هم ذهنی بیدار و هوشی سرشار دارد و هم دلی آرزومند. برای دانستن و بال کشیدن به افقهای دور شوقی بیکران دارد. از سویی با خواندن مجلههای گوناگون معلومات عمومی خود را بالا میبرد و از سوی دیگر طبعی نازک و لطیف دارد، بنا به ذائقه و کشش جوانی، از دیدار ماهرویان و سیمینبران سیر نمیشود.
با همین ذهنیات ساده و احساسات لطیف است که در سال ۱۳۵۰ برای تحصیل در دانشگاه آریامهر (شریف امروز) راهی شهر پرهیاهوی تهران میشود و برای همیشه با زندگی آرام و یکنواخت خانوادگی وداع میکند.
دوره مبارزات دانشجویی
در رژیم شاه دانشگاهها پایگاههای اصلی مبارزه سیاسی هستند و نویسنده با این که در رشتهی فنی دشواری مشغول تحصیل است، خواه ناخواه به سیاست کشیده میود. کتاب در آشنایی با محیطهای روشنفکری و دانشجویی در سالهای پیش از انقلاب منبعی گرانبهاست و گزارشی دست اول از روش و منش دانشجویان، معاشرتهای دانشجویی، محیط دانشگاه و فعالیتهای "فوق برنامه" ارائه میدهد که بسیاری شاهد آن بودهاند، اما کمتر با این دقت و ریزبینی به روی کاغذ آوردهاند.
در خرداد ۱۳۵۱ زمانی که او ساکن خوابگاه دانشجویان "دانشگاه صنعتی آریامهر" (شریف امروز) است، رویدادی پرحاشیه زندگی او را به هم میریزد. در جریان دیدار ریچارد نیکسون از ایران، دانشجویان مبارز از بالای تپههای امیرآباد، ماشین حامل رئیس جمهور وقت ایالات متحده را سنگباران میکنند. در تلافی این اقدام اعتراضآمیز، مأموران سراپا مسلح "گارد" شبانه به خوابگاه دانشجویان حمله میکنند و آنها را بیرحمانه کتک میزنند. نویسنده که در حمله گاردیهای غولپیکر زیر ضربات باتوم و پوتین له و لورده شده، از ماجرا شرحی گویا و تا حدی سوررئالیستی ارائه داده است:
«درد... درد... درد... دلم میخواهد ناله کنم اما نیرویی که نمیدانم از کجا سرچشمه میگیرد نالهها را در دلم خفه میکند. مایع گرمی بر سمت راست صورتم جاریست. انگشتان لرزانم را در جستوجوی سرچشمهی این جوی خون پیش میبرم و میفهمم که شاخ راستم از ته کنده شده است.... این غول، این بختک، هم دست از سرم برنمیدارد. ناگهان و بیصدا پیدایش میشود، دورم میچرخد و از همه سو حمله میکند. فقط ضربههایش را احساس میکنم. حتی نمیغرد. چنگالهای تیزی دارد. پوست و گوشتم را میدرد. مشت میزند. بلندم میکند و به صخرهها میکوبد. روی سینهام مینشیند. شاخهایم را، که حالا فقط یکیش مانده، میگیرد و گردنم را میپیچاند و سرم را به زمین میکوبد... چیزی مانند نوک چوب یا لوله را به پشت شانهی چپم میکوبد. دردم میآید. میخواهم فریاد بزنم اما دهانم پر از چیزی چسبناک و غلیظ مثل قیر است. دست به دهان میبرم و میخواهم این قیر را بیرون بکشم. کش میآید و دراز میشود. تمامی ندارد. با هر دو دست تکه تکه قیر چسبناک از دهانم بیرون میکشم. دارم خفه میشوم. ضربهها به شانهام ادامه دارد... » (ص ۴۸ – ۴۹)
جوان دانشجو چندی بعد در رابطه با برخی فعالیتهای اعتراضی نه چندان پراهمیت دستگیر میشود و در زندان به زیر شکنجه میافتد. پس از کشمکشهایی بیانتها با بازجویان، سرانجام در دادگاهی فرمایشی به ۶ ماه زندان محکوم میشود.
با این که مدت اقامت او در زندان چندان طولانی نیست، اما از دیدهها و شنیدههایش گزارشی بسیار گویا و مؤثر ارائه داده. او با نگاه کاوشگر و دید تصویری قوی، وقایع و شخصیتها را به گونهای زنده و دلچسب در برابر خواننده مجسم میکند. در این بخش خواننده با طیف بزرگ و متنوعی از مبارزان انقلابی آشنا میشود، و هر بار با این یادآوری که بیشتر آن انسانها به دست نظام برآمده از انقلاب به خاک افتادند.
عقوبت: سرباز صفر
نویسنده پس از آزادی از زندان به تحصیل ادامه میدهد و در سال ۱۳۵۶ فارغالتحصیل میشود، اما وقتی وارد "خدمت نظام" میشود، برخلاف مشمولان "لیسانسیه" به خاطر همان "سوءسابقه"، نه افسر وظیفه بلکه "سرباز صفر" میشود. او در دوران سربازی نیز تجاربی سخت، آمیخته با سرکشیها و فرارها و مجازاتها از سر میگذراند که گوشههایی از آنها را با طنزی گیرا گزارش داده است.
با بلند شدن امواج انقلاب او هرازگاهی از "پادگان چهلدختر" میگریزد و به تهران میرود، تا هم با دوستان و خویشان دیدار کند و هم در تظاهرات و سایر اکسیونهای انقلابی مشارکت کند.
وصف حالی که نویسنده در این بخش ارائه داده برای بسیاری از جوانان مبارز آن سالها آشناست: «همراهی با این سیل خروشان احساسی دوگانه در من میانگیخت: از روزهایی که برای نخستین بار خیال کرده بودم که سیاست سرم میشود، تا امروز نزدیک ده سال بود که چنین صحنههایی را آرزو کرده بودم و در رؤیاهایم دیده بودم. با حضور در این صحنهها و لمس آنها از نزدیک، مو بر تنم راست میشد – چه عظمتی، چه هیبتی، چه شکوهی، اینک خیزش تودهها! اینک انقلاب! اینک تلاش برای آزادی! این سیل زنجیرها را خواهد گسست، سدها را خواهد شکست! مشعل آزادی را بر دستان کسانی میدیدم، اما بادهایی در سوی مخالف بر این مشعلها میوزید: من استقلال میخواستم، من آزادی میخواستم، اما با "جمهوری اسلامی" مشکل داشتم. با اسلام مشکل داشتم. نام اسلام در ذهن من مساوی بود با کهنگی و عقبماندگی – عقبماندگی فکری و ذهنی و فنی و علمی؛ عقبماندگی اقتصادی، فقر، نادانی و بیسوادی.» (۱۴۷)
برپایی نظام "انقلابی"
اما شک و تردید نویسنده نسبت به سرشت "اسلامی" انقلاب و رهبری تعصبآمیز آن، چندان نمیپاید، زیرا او در کنار بسیاری از روشنفکران به هواداری از "حزب توده ایران" پرداخته که سیاست آن بر پایه حمایت از "رهبری قاطع امام خمینی" استوار است.
حزب با دستاویز "تقویت خط ضدامپریالیستی" در همهپرسی هدایتشدهی "نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر" به برپایی "جمهوری اسلامی" رأی میدهد، هرچند نویسنده دل به این خوش کرده است که: «روز ۱۲ فروردین ۵۸ روز شکست احساس من بود، اما خوشبختانه با گروهی از دوستان در سفر بودم و درهمهپرسی "آری یا نه" شرکت نکردم.» (۲۷۱)
نویسنده در دوران فعالیت علنی حزب از کوشندگان این راه است و تا پایان سال ۱۳۶۱، به ویژه در عرصههای فرهنگی و تبلیغاتی شرکت فعال دارد و در ارتباط مستقیم و مداوم با احسان طبری، تئوریسین نامدار حزب قرار میگیرد.
اما حزب که از هیچگونه خوشخدمتی به "جمهوری اسلامی" رویگردان نبوده و بر بیشتر تبهکاریهای "نظام اسلامی" صحه گذاشته است، از ماشین سرکوبی که قهار و بیرحمانه پیش میآید، در امان نماند. در پایان سال ۱۳۶۱ حاکمیت برنامه گستردهای برای متلاشی کردن حزب توده طراحی کرد که "سپاه" آن را بسان عملیاتی "پرشکوه" به اجرا در آورد. بیشتر سران و کادرهای مهم حزب طی دو حمله دستگیر و راهی شکنجهگاه شدند.
نویسنده که هم از نظر سیاسی و هم از نظر عاطفی نسبت به احسان طبری احساس تعهد میکند، با دستگیری او ضربه احساسی سختی متحمل میشود و تمام انگیزههای خود را برای ماندن در ایران از دست میدهد و از آنجا که با خطر دستگیری روبروست، تصمیم به فرار از کشور میگیرد، که این نیز با دودلیهای مألوف همراه است:
«تا چند روز طوفانی در وجودم برپاست: بروم؟ کجا؟ چگونه؟ داروندارم، خانواده، دوستان، رفقا، شهر، دیار، میهن... همه را رها کنم؟ جایی که میروم چگونه همهچیز را از هیچ آغاز کنم؟ بمانم؟ میگیرندم، شکنجهام میکنند، به لجنم میکشند، وا میدارندم که به دانستههایم، به علایقم، به اعتقاداتم، به خودم، به دوستان و رفقایم تف بیاندازم.» (۵۳۸)
فرار به "سرزمین رؤیاها"
نویسنده که همسایه شمالی را پایگاه "حزب برادر" و پشت و پناه تمام مبارزان جهان میداند، به یاری پدر و مادر سالخوردهاش، از مرز آستارا عبور میکند و به سادگی درمییابد: "وارد خاک اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، وارد سرزمین رؤیاهایم شدهام". (۵۳۹)
او در عبور از مرز با همان شک و تردیدی دست به گریبان است که همه تبعیدیها با آن آشنا هستند: «ناگهان دلم برای خانه پدری تنگ میشود. ناگهان پشیمان میشوم. این چه کاری بود که کردم؟ این چه دیوانگی بود که کردم؟ حالا شدم "بیوطن". شدم بیهویت. شدم صفر. دارم میروم به جایی که هیچ دوست و آشنا و فامیلی، هیچ تکیهگاهی، هیچ پشتیبانی در آن ندارم.»(۵۴۲)
چند ماهی بیشتر لازم نیست تا او دریابد که "کعبه آمال" او غرق در فساد و تباهی و عقبماندگی است. "رفقا" او را در کارخانهای با هوای مسموم به کاری سخت و طاقتفرسا میگمارند. چیزی نمیگذرد که سم و آلودگی وارد بدن میشود و کلیههای او را از کار میاندازد و او را به مشتری دایمی درمانگاههای ناکارآمد روسی بدل میکند.
بدتر از فقر و پریشانی و بیماری، ضربههای روحی است. بیداری پردرد و عذاب از خواب سنگین اوهام سیاسی، باورهای ایدئولوژیک، ایمان و اعتماد به مرامهایی که به بهانه ساختن بهشت خیالی روی زمین جهنم واقعی میآفرینند.
نویسنده که با حال پریشان و جسم بیمار قصد دارد "نخستین کشور زحمتکشان جهان" را ترک کند، میکوشد با فروختن تنها "دارایی" خود، هزینه سفر به غرب را فراهم کند. او از این ماجرای تلخ شرحی تکاندهنده ارائه کرده است:
«همه مهاجران ایرانی نسل پیشین ما را که میبینند با دریغ و درد و حلقهای اشک در چشمان میپرسند که چرا آمدیم، میگویند که باید میماندیم، حتی به بهای زندان و مرگ، که زندگی اینجا، در غربت، تلختر از زهر است، سنگینتر از مرگ است، که غربت سوزان است... هوا گرم و شرجیست. عرق میریزم. پاهایم خسته شدهاند. آنجا ایستادهام. پای دیوار، اما این من نیستم: من این کاره نیستم، من فروشنده نیستم، من معاملهگر نیستم، من طلافروش نیستم، اهل قانونشکنی نیستم، سخت شرمندهام. کوچکتر و کوچکتر میشوم. دلم میخواهد دیده نشوم، دلم میخواهد توی دیوار ناپدید شوم، توی زمین فرو بروم. با خود میگویم: "آقای انقلابی! آقای سوسیالیست! آقای مهندس! ببین به چه روزی افتادهای! هیچ فکرش را میکردی که روزی تن به چنین حقارتی بدهی؟ که کاسه گدایی به دست بگیری و کنار خیابانی در باکو بایستی؟ دستفروشی کنی؟ در مهد سوسیالیسم؟ در دیار رؤیاها و آرزوهایت؟ خجالت نمیکشی؟»(۵۰۰)
سرانجام پس از سه سال زجر و مکافات در "سرزمین رؤیاها" لحظه عزیمت فرا میرسد: «قطار میرود و مرا با خود از این سرزمین پهناور و بیانتها میبرد – سرزمینی که با رؤیاهای زیبا و دلانگیز به آن پناه آوردم، و اکنون با تن و جانی زخمخورده، با یادهایی دردآور از نامهربانیها، ترکش میکنم: سرزمین مردمانی مهربان، اما اسیر نظام و روزگاری نامهربان. این است آیا سوسیالیسم؟» (۵۴۸)
از غربتی به غربتی دیگر
نویسنده به جهان غرب پناهنده میشود، به اردوگاه "امپریالیسم"، به دنیای سرمایهداری، که از جوانی نفرت و بیزاری از آن را در دل پرورده است. برخلاف انتظار با جامعهای سامانمند روبرو میشود که به حقوق بشر و آزادی انسانها احترام میگذارد و به مهاجرانی مانند او امنیت و آسایش میدهد.
در سوئد به کاری شایسته و درخورد تحصیلات و علاقهاش مشغول میشود، اما بیماری سختی که از دیار سوسیالیسم با خود آورده، دستبردار نیست و چند سالی زندگی را بر او زهر میکند و امان او را میبرد، تا آنجا که در سفری به یونان روزی با تن رنجور کنار ساحل میایستد، به دریا چشم میدوزد، درحالیکه در ذهنش سیاهترین افکار بالا میآید:
«این زندگی دیگر ارزش ماندن ندارد. موجودی بیخاصیت و بهدردنخور شدهام. تا کی رنج و شکنجهی این دیالیز لعنتی را تحمل کنم؟... دیگر خسته شدهام. سراپا بوی دارو میدهم. سراپای تنم، همه مفصلهایم درد میکند. اسکلتم گویی میخواهد از هم فرو بپاشد. چه سودی، چه لذتی از این زندگی پردرد و رنج میبرم؟ ... روحم تکه پاره شده است. کورسوی زندگی خیلی وقت است که در وجودم فرو مرده است و حتی سوسوی بیجان چراغ آن قایق را هم ندارد. چرا این رنج را به تن خریدهام؟ چرا خود را راحت نمیکنم؟ چرا به زندگی چسبیدهام؟ با کدام دلخوشی؟ با کدام انگیزه؟ به چه امیدی؟ اکنون بهترین موقعیت است...» (۵۲۷)
تنها پیوندی عاطفی است که او را به زندگی برمیگرداند و بعدتر به برکت یک عمل جراحی بیماری او برای همیشه درمان میشود.
نکته قابل تأمل در این زندگی بازیافته، حساسیت و بالندگی نگاه عاطفی نویسنده است که با کمرنگ شدن باورهای آرمانی در دید و بیان او بازتاب دارد. نگاه او به دیگران از مهر و عاطفه رنگ میگیرد و به ذهنیت او شور و گرمایی تازه میبخشد. در سالهای پختگی است که قدر پدر میداند و هنرمندی باذوق را در او باز میشناسد، یا چشمش به سختکوشی مادر باز میشود و به آن افتخار میکند، و سرانجام با خویشتن نیز مهربانتر میشود.
نویسنده در آخرین برگ کتاب به خود میبالد که در طول زندگی توانسته بر مرزهای زیادی پا بگذارد: «گذشتن از سیمهای خاردار واقعی را از سالهای سربازی آموختم، اما سیمهای خاردار ذهنی فراوانی ماندهاند که هنوز راه گذشتن از آنها را نیاموختهام، و شاید دیگر خیلی دیر است که این یکی را هم یاد بگیرم.» (۵۶۲)
نام کتاب "قطران در عسل" از ضربالمثلی روسی گرفته شده که میگوید: «چمچهای قطران کوزهای عسل را ضایع میکند».
داستانهای اتوبیوگرافیک شیوا فرهمندراد به تازگی توسط انتشاراتی "اچ اند اس مدیا" در ۵۸۰ برگ در لندن منتشر شده و از طریق اینترنت نیز قابل سفارش است.