صلحی که آبستن جنگهای تازه بود
۱۳۹۷ آبان ۲۰, یکشنبهیازده نوامبر (۲۰ آبان) امسال صدمین سالگرد پایان جنگ جهانی اول است. فاصله زمانی ما از فاجعه جنگ جهانی اول شاید این تصور را ایجاد کند که تاثیر و بازتابی در مسائل روزگار ما ندارد و موضوعی است صرفا متعلق به کتابهای تاریخ. در واقعیت امر ولی بسیاری از تحولات و رویدادهای کنونی همچنان ریشه در همان جنگ دارند که به «مادر فجایع» قرن بیستم مشهور شده و به خصوص قراردادهایی که در پایان آن برای بازآرایی معادلات قدرت و تعیین حوزه نفوذ قدرتهای بزرگ بسته شدند همچنان سهم عمدهای در رقم زدن رویدادها و تحولات منفی روزگار ما دارند.
آن جنگ صرفا سلطنتها و امپراطوریهای چندملیتی درون اروپا را فرونپاشاند، بلکه نطفه برآمد رژیمهای توتالیتر قرن بیستم هم در آن و معادلات پایانی آن بسته شد. مادر مناقشات خاورمیانه، یعنی نزاع اسرائیل و فلسطینیها هم با جنگ جهانی اول و انتشار بیانیه بالفور در زمینه ایجاد یک کشور یهودی در منطقه موسوم به فلسطین در نوامبر ۱۹۱۷ بیارتباط نیست. وفا نکردن بریتانیاییها و فرانسویها به قولی که به اعراب به منظور تشویقشان به پیوستن به آنها در جنگ داده بودند و نیز مرزهای مصنوعی که این دو قدرت در مناطق قومی، عربنشین و کردنشین خاورمیانه ترسیم کردند هم همچنان تا به امروز بر تحولات خاورمیانه تاثیرگذار است. اما پرپیامدترین حاصل آن جنگ شاید برآمد آمریکا به عنوان قدرترین قدرت جهان و سلب این جایگاه از بریتانیا بود که جنگ جهانی اول توان و رمق بزرگی از آن گرفت.
ولی ورای معادلات پرپیامدی که در پایان جنگ جهانی اول رقم خورد، خود این جنگ نیز به لحاظ ابعاد کشت و کشتار در تاریخ بشر بیسابقه بود. از این جنگ گاه به عنوان زمینی سوخته میان دوران ما و دوران پیش از آن یاد میشود. در عمل هم این جنگ به نابودی تقریبا کامل یک نسل انجامید. نیمی از مردان ۲۰ تا ۳۲ ساله فرانسوی از جنگ جان سالم به در نبردند و ۳۵ درصد مردان آلمانی ۱۹ تا ۲۲ ساله نیز قربانی این جنگ شدند. در مجموع ۱۰ تا ۲۰ میلیون نفر سرباز با کاربرد مهماتی که تا آن زمان متعارف نبودند، از جمله اولین سلاح کشتار جمعی، یعنی گاز شیمیایی، از بین رفتند.
آلمانیها چون در استفاده از گاز کلر برای نابودی سربازان فرانسوی به «نتیجه مطلوب» نرسیدند، آن را با گاز خردل و مواد دیگر مخلوط کردند تا اثرش بیشتر شود. در جبهه مقابل نیز استفاده از سلاحهای شیمیایی شروع شد. به این ترتیب جنگ جهانی اول به عنوان اولین جنگ با سلاحهای کشتار جمعی در تاریخ بشر ثبت شد، با بیش از ۹۰ هزار کشته در اثر گاز و یک میلیون آسیبدیده.
آسیبی که ایران دید
جنگ جهانی اول برای مردم ایران نیز پرپیامد بود. پیروزیهای اولیه آلمان بخشی از جامعه و سیاستمداران ایران را به هواداری از این قدرت اروپایی متمایل کرده بود، به خصوص که آلمان از نظر ایرانیها دست كم در روابط با کشورشان سوابق استعماری نداشت. رابطه ایران و آلمان از سال ۱۸۸۵ برقرار شده بود و حالا وقتی که ایرانیها میدیدند آلمان با روسیه و بریتانیا، یعنی دو دشمن بد سابقه آنها، وارد جنگ شده، احساس مثبتی نسبت به آن پیدا کرده بودند و تبعاً پیروزی آلمان را به معنی پیروزی خود میدانستند. تلقی عموم این بود كه با شكست روسیه و انگلیس، ایران نیز از قید نفوذ سیاسی و سلطه اقتصادی آنها آزاد میشود. سیاستمداران آلمان نیز از این گرایش استفاده فراوانی كردند و فعالیتهای خود را در ایران گسترش دادند، هم به آزادیخواهان ایرانی نزدیك شدند و هم ایلات و عشایر را بر ضد انگلیس شوراندند. آلمانیها حتی در برلین میزبان طیفی از روشنفكران ایرانی شدند كه به گسترش نفوذ آلمان در عرصه سیاسی و اقتصادی ایران نگاهی منفی نداشتند. ولی این باورها با ورود فرانسه و انگلیس و آمریكا به صحنه جنگ و شكست مرحله به مرحله آلمان و عثمانی به تدریج رنگ باخت و به یأس تبدیل شد.
در سالهای جنگ جهانی اول موجی از قحطی، فقر، گرسنگی، قتل و غارت دامنگیر جامعه ایران شده بود. بیماریهای مسری به ویژه تیفوس در مناطقی كه بیشتر در معرض تاخت و تاز نیروهای بیگانه بود، بیداد میكرد.
به خصوص مردم غرب ایران که عرصه لشکرکشی عثمانی و روسها و بریتانیاییها بود آسیبهایی جدی از جنگ جهانی اول دیدند. آمارهای حداقلی شمار قربانیان گرسنگی ناشی از جنگ را صد هزار نفر نوشتهاند. بیش از ۱۰ هزار روستای غرب کشور خالی از سکنه شد. اقتصاد ایران در معرض فروپاشی کامل قرار گرفت.
در جریان چهار سال جنگ جهانی اول، ایران دست كم ۱۵ بار شاهد ظهور و سقوط كابینههای مختلف كمدوام بود و عمر متوسط هر دولت تحت تأثیر هرج و مرج سیاسی ناشی از جنگ، از ۱۰۰ روز تجاوز نمیكرد.
روسیه و انگلستان (و فرانسه) در خلال جنگ جهانی اول عملاً با انعقاد قراردادهایی ایران را به مناطق تحت نفوذ خود تبدیل كرده بودند و ورود نظامیان آنان به داخل كشور كه غالباً با استناد به این قراردادها صورت میگرفت، سبب شده بود كه دولت مركز حتی در تهران، قدرتی نداشته باشد. یكی از این توافقنامهها پیمان معروف ۱۹۱۵ بود كه قلمرو نفوذ دو كشور در ایران را بیش از آنچه كه در پیمان ۱۹۰۷ آنان مقرر شده بود، توسعه داد. به موجب این پیمان دو كشور حقوق و امتیازات ارضی بیشتری برای خود در ایران قائل شدند و هزینه نگاهداری نیروهای خود در ایران را نیز به دولت این کشور تحمیل کردند. ورود نظامیان روسیه به شهرهای تبریز، ارومیه، همدان، قزوین، زنجان و كرمانشاه كه در زمستان ۱۲۹۳ و در تمام طول سال ۱۲۹۴ صورت گرفت، نتیجه همین توافقنامه بود. روسها این قرارداد را به بهانه فراهم شدن زمینه مقابله با پیشروی نیروهای عثمانی در ایران امضا كردند.
روسها سال ۱۹۱۷ با انقلاب بلشویکی و سرنگونی رژیم تزاری و در پی قرارداد برستلیتوفسک با آلمانها خاک ایران را ترک کردند، ولی خود آلمان نیز به سراشیبی شکست افتاده بود و از آن پس بیش از پیش بریتانیا بود که سلطه خود را بر عرصه سیاست ایران گستراند و مقدرات این کشور را رقم زد.
همین سلطه بود که تاثیر خود را پس از پایان جنگ، در مذاکرات صلح و بازآرایی حوزه نفوذ قدرتها گذاشت و سر ایران در این مذاکرات هم بیکلاه ماند.
کنفرانس صلح و مشکلات ناشی از سقوط سه امپراطوری
جنگ جهانی اول بین متحدین امپراتوری آلمان (اتریش - مجارستان، عثمانی و بلغارستان) و نیروهای اتفاق یا متفقین (جمهوری سوم فرانسه، بریتانیا، روسیه (تا نوامبر ۱۹۱۷)، صربستان، ایتالیا، ایالات متحده آمریکا (از اوت ۱۹۱۷)، ژاپن و رومانی) درگرفت. جنگ چهار سال به درازا انجامید و تا پیروزی متفقین نزدیک به ۱۰ میلیون تن کشته شدند. پس از پایان این جنگ، در سال ۱۹۱۹ و در کنفرانس صلح پاریس، معاهدههای جداگانهای امضاء و تاوانهای بسیار سنگینی بر شکستخوردگان جنگ تحمیل شد.
در واقع روز ۱۱ نوامبر سال ۱۹۱۸ آلمانیها که با شکست متحدان خود یکه و تنها شده بودند و برچیدن نظام قیصری را هم رقم زده بودند، قبل از آن که قوای متفقین به مرز آلمان نزدیک شوند آتشبس را امضا کردند. آنها امید داشتند که وودرو ویلسون، رئیس جمهور آمریکا، مطابق با طرح ۱۴مادهای خود صلحی عادلانه را رقم زند و مانع از آن شود که فرانسه و بریتانیا با آلمان همچون یک قدرت تسلیمشده برخورد و صلحی نامطلوب را به آن تحمیل کنند.
ویلسون از اوت ۱۹۱۷ آمریکا را در اتحاد با بریتانیا و فرانسه و سایر متفقین وارد جنگ کرد و سبب شد که توازن قوا به طور اساسی تغییر کند و نیروهای متحدین در سراشیبی شکست قرار گیرند. با شروع مذاکرات صلح در پاریس از ژانویه ۱۹۱۹ ویلسون نیز به آن پیوست. ورود او به فرانسه با استقبالی بیسابقه روبرو شد. مردم فرانسه و بخشهای بزرگی از جهان او را معمار دوران نوینی تلقی میکردند و حتی لقب «خدای عدالت» را به او داده بودند.
در ظرف شش ماهی که مذاکرات صلح در پاریس جریان داشت، این شهر به گونهای بیسابقه کانون گردهمآیی سیاستمداران و نمایندگان دهها کشور جهان بود که میخواستند از توافقات صلح به این یا آن گونه به سود خود بهره ببرند. حرف اصلی را در کنفرانس صلح چهار نفری میزدند که در «شورای چهارگانه» گرد هم آمده بودند: ویلسون از آمریکا، ژرژ کلمانسو، نخستوزیر فرانسه که ریاست شورا را به عهده داشت، دیوید لوید جرج، نخستوزیر بریتانیا، و ویتوریو اورلاندو، نخستوزیر ایتالیا. ۵۸ کمیسیون تخصصی به علاوه ستادی که هر کشور برای خودش داشت و در مجموع ۱۰ هزار نفر در تدارک و مشاوره برای تنظیم قراردادهای صلح شرکت داشتند.
در کنفرانس پاریس ابتدا میخواستند نحوه کار و توافقات کنگره وین در سال ۱۸۱۵ را که بازآرایی معادلات قدرت در اروپا پس از شکست ناپلئون را به عهده گرفته بود، الگوی خود قرار دهند. منتهی به سرعت متوجه شدند که این الگو ناکارآمد است، زیرا در کنگره وین شکستخوردگان جنگ را هم مشارکت داده بودند که در پاریس این مصداق نداشت، ضمن این که بلشویکهای تازه به قدرت رسیده در روسیه (از اعضای متفقین) را هم دعوت نکرده بودند. در زمان کنگره وین دولتها هم بر اساس رای مردم به قدرت نرسیده بودند که بخواهند نگران افکار عمومی از هر سازش و انعطافی باشند. در عین حال، شرایط دوران کنگره وین هم به پیچیدگی کنفرانس پاریس نبود، زیرا پایان جنگ جهانی اول با فروپاشی سه امپراطوری همراه شد که سازماندهی و بازآرایی حوزه نفوذ آنها به دست قدرتهای پیروز که در رقابت با یکدیگر هم بودند دشواری خاص خودش را داشت.
ویلسون در این کنفرانس به دنبال ایدهآل خودش بود، یعنی ایجاد نهادی برای تنظیم روابط بینالمللی و پایان دادن صلحآمیز به مخاصمات میان کشورها. او یک بستر مهم در راه ایجاد نظم جدید و نهاد بینالمللی مرتبط با آن را حق آزادانه ملتها در تعیین سرنوشت خود میدانست. در همین راستا تاکید داشت که باید برای اقوام و ملتهای امپراطوریهای خاکشده آزادترین شرایط را فراهم کرد تا خود در باره سرنوشت خود تصمیم بگیرند. ژرژ کلمانسو، نخستوزیر فرانسه، به دنبال آن بود که آلمان در قرارداد صلح به سویی رانده شود که در ضعیفترین موقعیت اقتصادی و نظامی و ارضی قرار گیرد تا دیگر هرگز قادر به تهدید و تجاوز به همسایه خود (فرانسه) نباشد. در مقابل دیوید لوید جرج، نخستوزیر بریتانیا، این هدف را دنبال میکرد که امپراطوری خود را تحکیم و گسترش بخشد و در عین حال فرانسه در برابر آلمان قدرت چندانی نیابد. او در عین حال به مردم بریتانیا قول داده بود که از آلمان خسارت بگیرد. ایتالیا هم که یک سال پس از شروع جنگ و تنها پس از گرفتن وعده گسترش اراضی خود به صف متفقین پیوسته بود در کنفرانس پاریس هم همین هدف را دنبال میکرد و میخواست بر اراضی بیشتری در سواحل آدریاتیک دسترسی پیدا کند، وقتی که اورلاندو، نخستوزیر ایتالیا، کنفرانس را در راستای تحقق این خواست خود ندید، آن را به اعتراض ترک کرد.
موجی که از تشکیل کشورهای جدید به راه افتاد
در همین حال کنفرانس با مشکل گذشت زمان روبرو بود. از یک سو نمیشد سربازان خسته و متنفر از جنگ را همچنان در جبههها به حال آمادهباش نگاه داشت و از سوی دیگر در بخشی از کشورهای شکستخورده انقلاب و تشکیل جمهوریهای شورایی در جریان بود. ویلسون وضعیت را به «رقابتی میان صلح و آنارشی» تشبیه کرده بود.
خواست ویلسون، یعنی تشکیل یک نهاد بینالمللی، در همان روزهای اولیه کنفرانس متحقق شد و اساسنامه آن (جامعه ملل یا مجمع اتفاق ملل) را هم نوشتند. کلمانسو و لوید جرج هم توانستند در مباحثی نفسگیر سرانجام موضع نرمتر ویلسون را به عقب برانند و در حل «مسئله آلمان» صلحی خفتبار و مجازاتکننده را برای آن رقم بزنند. آلمانیها که از روند کنفرانس و حذف خود از آن سرخورده شده بودند، در نهایت به دلیل ترس از ورود نیروهای متفقین به درون خاک خود راهی جز امضای قراداد صلح ندیدند.
ورای حل مشکل اصلی، یعنی «مشکل آلمان» در کنفرانس پاریس، بازآرایی جغرافیای سیاسی امپراطوریهای خاکشده و رسیدگی به مطالبات ملی و قومی متعارض و تعیین مرزهای جدید که شعارهای ویلسون در مورد اعطای حق سرنوشت به اقوام و ملتها به آن پر و بال داده بود هم، مشکلات کوچکی را برای کنفرانس رقم نزدند. این امپراطوریهای فروپاشیده صدها میراثدار مدعی پیدا کرده بودند که میخواستند بر این یا آن گوشه از اراضی آنها، کشور خاص خود را ایجاد کنند. همین باعث شده بود که صدها نماینده از این مناطق با مدعاهای گاه بزرگ و با نقشهها و اسناد تاریخی گاه دستکاری شده به کنفرانس بیایند و مطالبات خود را روی میز بگذارند. واکنش به این مطالبات هم از شورای چهارگانه تصمیماتی بود آمیخته به نوعی از ایدهآلیسم ویلسونی و منفعتجویی و سوداگریهای امپریالیستی قدرتهای اروپایی و کوتهنگری و غفلت از نطفه چالشهای جدیدی که با این تصمیمات بسته میشد.
در پی این تصمیمات بود که در شمال، شرق میانه و جنوب شرقی اروپا ۱۰ کشور تازه ( یا احیاشده) پدید آمدند: فنلاند، استونی، لتونی، لیتوانی، لهستان، چکسلواکی، آلمان- اتریش، مجارستان، یوگسلاوی و ترکیه که قلمرو این آخری تقریبا تمام و کمال در آسیا بود. به این ترتیب سعی و قصد متفقین برای ایجاد کشورهای به لحاظ قومی همگن و یکدست به رغم همه تلاشها و قرائتهای گاه دلبخواه و باز از تعریف قوم و ملت با شکست مواجه شد. حاصل آن شکلگرفتن معادلاتی در اروپا بود که نارضایتیها و خشونتهای آتی در پیشانی آن حک بود. به این ترتیب کشمکش خونین میان امپراطوریهای بزرگ در جریان جنگ جهانی اول به جنگها و مناقشات داخلی درون کشورهایی انتقال یافت که برخی از آنها با تصمیمات غلط از دل کنفرانس صلح پاریس بیرون آمدند. حقوق اقلیتها در درون دولتهای جدید که در قراردادهای مربوط به شکلگیری کشورهای جدید تصریح شده بود هم، کمتر محل اعتنا قرار گرفت و اقلیتها اغلب با وضعیتی نامساعدتر از دوران برقراری امپراطوریهای خاک شده روبرو شدند.
ورسای روی شانه سایکس-پیکو
در منطقه خاورمیانه هم فرانسه و بریتانیا با کشیدن خط و مرزهای مصنوعی شبهکشورهایی مانند عراق و لبنان و سوریه و فلسطین و اردن را ایجاد کردند و آنها را اسماً تحت قیمومت جامعه ملل یا مجمع اتفاق ملل و رسما تحت قیمومیت خود قرار دادند، با این توجیه که این کشورها شرایط و بلوغ لازم برای استقلال را در آینده به دست خواهند آورد.
تقسیمات منطقه عربی خاورمیانه به خصوص خشم و سرخوردگی آن عربهایی را دامن زد که به تلاش و چانهزنی شاهزاده فیصل و لورنس عربستان در پاریس چشم دوخته بودند تا آنها قول بریتانیا در سالهای جنگ را نقد کنند و به کشوری مستقل بر بخشهای عربی ویرانه امپراطوری عثمانی دست یابند. فیصل حتی اعلام آمادگی کرده بود که برای یهودیان مهاجر به فلسطین، در راستای آنچه در بیانیه بالفور در سال ۱۹۱۷ آمده بود، یک منطقه مستقل را به رسمیت بشناسد، ولی بریتانیا و فرانسه با پیمان محرمانه سایکسپیکو در سال ۱۹۱۶ عملا پیشاپیش مقدرات بخش عربنشین عثمانی را تعیین کرده و آن را به عنوان حوزه نفوذ خود تقسیم کرده بودند. به عبارتی، تقلای فرانسه و بریتانیا برای حفظ و گسترش مستعمرات خود با پیام کنفرانس پاریس که از حق استقلال و تعیین سرنوشت ملتها سخن میگفت در تعارض افتاد و این درک را القاء کرد که این شعار برای همه صادق نیست. خشونت تشدیدشده این دو قدرت علیه نیروهای استقلالخواه در مصر و هند و آفریقا و آسیا در سالهای پس از کنفرانس پاریس هم مهر تاییدی بر این درک و دریافت تلخ بود.
قرارداد صلح ورسای که ۲۸ ژوئن ۱۹۱۹ امضا شد صرفا شکستخوردگان را مغبون نکرد، بلکه قدرتهای پیروز هم با آن مشکلاتی داشتند. در ایتالیای پیروز که هدف خود را در کنفرانس پاریس تحققنایافته میدید به تدریج صحبت از «صلح لت و پار» (victoria mutilata) به میان آمد که بیش از همه فاشیستها به رهبری موسولینی بر آن سوار شدند و قدرت گرفتند. در فرانسه کلمانسو آماج حمله قرار گرفت که «به قراردادی نرم علیه آلمانها» رضایت داده است. او به این متهم شد که «جنگ را برد، ولی صلح را باخت». در آمریکا کنگره از امضای قرارداد ورسای و پیوستن آمریکا به جامعه ملل سرباز زد که نقشی عمده در ضعف این نهاد در حل مسائل جهانی داشت.
در کشورهای بازنده که قرارداد صلح ورسای را وهن و اسباب شرم و خفت خود میدانستند، تبعا نقد و اعتراض هم شدیدتر بود. ترکها با اقدامات و تهدیدهای مسلحانه خود به رهبری کمال مصطفی (آتا تورک) توانستند سال ۱۹۲۳ اصلاحاتی را در قرارداد اعمال کنند، رویدادی که در آلمان هم که از خفت و خواری قرارداد صلح ورسای رنج میبرد توجه برانگیخت. در آلمان جمهوری وایمار از جمله به دلیل همین سرخوردگی از قرارداد ورسای با مشکلات اساسی روبرو بود. به عبارتی خشم و سرخوردگی از قرارداد ورسای در بسیاری از کشورهای تازه به دمکراسی رسیده به قاتل این دمکراسیها بدل شد و زمینه رشد و برآمد دیکتاتوریها را فراهم کرد، هر چند که در مورد آلمان بحران جهانی اقتصاد در سال ۱۹۲۹ هم نقش کمی در برآمد هیتلر و نازیها نداشت.
بستهشدن نطفه دیکتاتوری و یک جنگ جدید
روزی که قراداد پایان رسمی جنگ در کاخ ورسای فرانسه امضا شد درست ۵ سال از روزی که با سوءقصد به ولیعهد امپراطوری اتریش- مجارستان که کلید جنگ جهانی اول را زد میگذشت. جنگ البته ریشههای عمیقتری داشت که عمدتا به رقابت قدرتهای بزرگ آن روزگار برای گسترش حوزه نفوذ و سلطه خود برمیگشت.
نمایندگان قدرتهای شکستخورده جنگ جهانی اول، یعنی آلمان، اتریش، بلغارستان، مجارستان و عثمانی در مذاکرات منتهی به قرارداد صلح ورسای حضور نداشتند. ولی در مراسم امضای قرارداد نمایندگان آلمان حاضر بودند که باید در فضایی از حقارت و سرافکندگی متنی که تنها به زبان انگلیسی و فرانسوی تنظیم شده بود را امضا کنند. در قرارداد، آلمان و متحدان آن یگانه مسئول شروع و ادامه جنگ توصیف شده بودند و این کشور باید ضمن پرداخت خسارتی کلان، خلع سلاح میشد و از همه مستعمرات خود که یک هفتم خاک آلمان را تشکیل میدادند عقب مینشست.
ایران هم که ناخواسته و به سبب اغراض و منافع متفقین به جنگ کشیده شده بود هیاتی را به کنفرانس صلح پاریس فرستاد، با هدف کسب غرامتی محدود بابت آسیبهایی که از جنگ ناخواسته متحمل شده است. بریتانیاییها اما اجازه شرکت این هیات را در کنفرانس ندادند. جرج کرزن، سیاستمدار بریتانیایی و سلسلهجنبان قرارداد منفور وثوقالدوله که نقشی فعال در کنفرانس صلح پاریس هم داشت، اصلا حاضر به ملاقات با هیات ایرانی که به لندن رفته بود نشد. هیات سرخورده به ایران بازگشت و بریتانیاییها بیش از پیش در عرصه سیاست ایران و وابستهکردن مقدرات آن به مصالح و تصمیمات خود فعال مایشا شدند که بیش از همه در قرارداد وثوقالدوله در ۱۹۱۹ خود را نمایان کرد. مقاومت در برابر این رویه و رفتار بریتانیاییها توام با هرج و مرجی که از جمله به سبب جنگ و پیامدهای آن کشور را فراگرفته بود زمینهساز کودتای ۱۲۹۹ شمسی شد که پس پشت آن هم بریتانیاییها غایب نبودند. بیست سالی باید میگذشت تا جنگ جهانی دیگری دوباره ایران را در معرض تعرضها و معادلات سیاسی جدید قرار دهد و نظام سیاسی با خروج شاه تغییراتی اساسی به خود ببیند.
جنگ جهانی دوم را مغبون اصلی قرارداد ورسای (آلمان) رقم زد با ابعادی به مراتب فاجعهبارتر. به عبارتی قرارداد ورسای که عمدتا با خواست و اغراض و تمایل کشورهای پیروز جنگ به شدیدترین نسقگیریها رقم خورد توان آن را نداشت که نظمی نوین را بر پایه صلحی عادلانه و پایدار برقرار کند، بلکه در تلفیق با عواملی دیگر به قدرتگیری نیروهای فاشیست و توتالیتر و جنگطلب جدیدی انجامید. این روند به جنگ جهانی خانمانسوز دیگری راه برد که هنوز هم خاطره و تاثیرات منفی آن در حیات سیاسی انسان معاصر حاضر است، چنان که مرزکشیهای آمرانه، دلبخواهی و خودغرضانه قوای پیروز جنگ جهانی اول در بالکان، یعنی در قلب اروپا و در خاورمیانه هم کماکان عاملی منفی و بازدارنده در برقراری ثبات و آرامشی پایدار در این مناطق است.