نوروز در غربت
۱۳۸۶ فروردین ۳, جمعهصداى زنگ ساعت بيدارش مىكند، مثل هرروز. از رختخواب بيرون مىآيد، دوش مىگيرد، صبحانه مىخورد، و به طرف محل كارش حركت مىكند، مثل هرروز. اما دلش مثل هرروز نيست. چرا؟ مگر امروز چه روزى است؟ نگاهى به تقويم جيبىاش مىاندازد، امروز ۲۱ مارس است. خوب باشد. ۲۱ مارس هم روزى است مثل بقيه روزها. اما نه. چيزى به خاطرش مىآيد. امروز اول فروردين است.
نگاهى به آسمان مىاندازد. هيچ نشانى از بهار نمىبيند. هوا كاملن ابرى است و تيره و باران تندى مىبارد. باز جاى شكرش باقى است كه باران مىبارد، ديروز برف همهجا را سفيد كردهبود.
به آدمها نگاه مىكند. هيچ تغييرى نكردهاند. نه لباس نويى، نه كفش براقى، نه گلى در دست. همه مثل ديروزند. خيابانها هم همان است كه بود. نه ترافيك فوقالعادهاى و نه خلوتى شك برانگيزى، همهچيز بر همان روال هميشگى است به جز دل او.
بابك ۲۲ سال است كه در آلمان زندگى مىكند. ۱۰ سال اول اقامتش را در يك خانواده ايرانى–آلمانى گذرانده و حالا ۱۲ سالى است كه تنها زندگى مىكند. در اين ۱۲ سال هيچگاه نوروز را جشن نگرفته و هميشه مجبور بوده كه كار كند. براى او نوروز بوى غربت مىدهد:
«خب يكمقدار ناراحتكننده بود، چون نوروز هميشه همه خانواده دورهم بوديم، سر سفرهى هفتسين مىنشستيم و صبح بلند مىشديم. اما اينجا... درست است كه ۲۲ سالى هست اينجا هستم، ولى باز در چنين روزهايى احساس غربت بهم دست مىدهد، نوروز كه مىشه يك احساس غريبى بهم دست مى داد، چرا. مهمترين فرقش اين است كه تنها هستم و خانوادهام نيست.»
مانى ۲۲ سال است كه در آلمان زندگى مىكند. او مىگويد سالهاى اول اقامتشان در آلمان، هميشه در خانه سفره هفتسين داشتند ولى الان چند سالى است كه ديگر خبرى از هفتسين نيست. شايد به همين دليل است كه مانى ديگر اهميتى به نوروز نمىدهد:
«الان ديگه زياد اهميت زيادى به نوروز نميدم چون احساس من اينجوريه كه از ايران يك كم دور شدم يعنى مثلن سال نوى اينجارو بيشتر جشن مىگيرم طبيعتن چون واقعن توى زندگى من تأثير بيشترى داره تا نوروز ايرانى. مثلن بچه بودم هنوز هفتسين و اينها مى ذاشتيم ولى بعد يعنى چند سال اخير ديگه نمی ذاريم. فكر مىكنم اگر هرسال هفتسين می ذاشتيم براى منم مهمتر مىبود و من خوشحالتر می شدم.»
غزاله ۱۰ سالى است كه به آلمان آمده. او سفره هفتسين مىچيند، به ديدن پدر و مادرش مىرود اما باز هم احساس نوروزى به او دست نمىدهد. براى او سال نوى آلمان شادىبخشتر است تا نوروز ايرانى:
«من اينجا نوروز خيلی بهم خوش نميگذره به خاطر اينكه عين روزهاى عادى و معموليه چون اگر ايران بودم شور و شوق مردم رو آدم مي ديد كه چطورى خوش مىگذرونن چطورى خريد مىكنن مهمانى ميرن ولى اينجا چون آلمانه خيلى هم آدم دور و برش ايرانى نيست ايرانيها خيلى كمن بعد آدم اون شور و شوق رو نداره ولى توى وايناختن خود آلمانيها بيشتر و راحت تر مىتونم جشن بگيرم تا عيد نوروز خودمون.»
اما خيلى از جوانان ايرانى معتقدند كه نوروز جشن اصلى آنهاست نه كريسمس و ژانويه. آنها با اينكه سال نوى آلمانى و كريسمس را جشن مىگيرند اما مىگويند حس آنها در نوروز حس ديگرى است. اردشیر بعد از ۲۱ سال زندگی در آلمان نوروز را عید اصلی خود می داند:
«خوب نوروز يك چيز خيلی مهمتره سيلوستر يا و يا كريسمس جشن اصل ما كه نيست. خوب ما تو آلمان زندگى مىكنيم با آلمانيها هم جشن مىگيريم. به نظر من كار خوبيه اما اون حسي كه آدم تو نوروز داره يك چيز ديگس اون سال نوى اصل ماست اون براى ما يعنی براى من خيلى مهمتره چون اون سال نوى ايرونيه اصلن يك حس ديگس اصلن آدم تو خانتواده اين حسو مىكنه كه اصلن موقعى كه نوروز ميشه اصلن يك جور ديگس هميشه.»
خيلى از ايرانيها نوروز را در غربت هم فرخنده مىدارند و جشن مىگيرند. اما اين فاصله فرسنگى نمىگذارد نوروز در غربت نوروز باشد. از يك ماه به عيد مانده، گندم خيس مىكنى. در جستجوى ماهى قرمز از اين مغازه به آن مغازه مىروى، چندين مرتبه به فروشگاههاى ايرانى سر مىزنى تا مبادا آجيل و شيرينى ايران به دستت نرسد، شمع و گل هم كه از فراوانترين نعمتها در اين غربت است. همه كار مىكنی تا نوروزت نوروز باشد اما نمىشود. اردوان ۲۱ سال است که تلاش می کند نوروزش ایرانی باشد اما هنوز هم خاطره نوروزهای ایران برایش چیز دیگری است:
«فكر كنم جامعه ايران يك جور ديگر هست، به خانهى همديگر مى روند. فكر كنم آدم نوروز را بيشتر مىتواند حس كند كه نوروز هست واقعا. به نظر من نوروز در ايران يك چيز ديگرى باشد و حس نوروزى آدم بيشتر دارد تا اينجا. چون آدم مى رود پيش فاميلها، دوروبر آدم در نوروز همه هستند و تعطيلى هست. اينجا آدم شايد يكروز بتواند تعطيلى بگيرد و بتواند با فاميل و دوروبرش باشد، ولى آن حس را آنجورى آدم نمىگيرد. »
اما براى جوانانى كه چيزى از نوروزهاى ايران به ياد ندارند، نوروز همين است كه اينجاست. اين شايد تنها زمانى باشد كه بىخاطرگى مثبت است و پرفايده.
پيروز، نوروز را دوست دارد به خاطر هديههايش، به خاطر سبزى پلو با ماهىاش و به خاطر دور هم جمع شدنش: «بيرون برنامه ام اينه كه برم يك سر به ماردم و پدرم بزنم خونه مادرم يك هفت سين داريم احتمالن هم سبزى پلو با ماهى مىخوريم يك چند ساعت اونجا مىمونم و يك چند ساعت هم بعدش ميرم پيش پدرم و فقط وقا مىگذرانم باهاش فقط فكر مىكنم خيلى برام مهمه تو اين چند روزاى عيد سر به فاميل بزنم و همه رو ببينم يك حس خيلى قشنگيه تجربه خيلى خوبيه كه خيليها ندارن.»
و ملودى كه اينجا به دنيا آمده، آخر هفته بعد از نوروز را به ديدن خانوادهاش مىرود. او هيچگاه نه «بوى عيدى» را حس كرده و نه «برق كفش جفتشده در گنجه» را ديده. نوروز براى اينجا به دنيا آمدهها آخرهفتهاى است كه مجبورند آن را با خانواده بگذرانند:
«من خونه مىمونم و اصلن جشن نمىگيرم چونكه اينجا توى اين شهر كه من زندگى مىكنم زاربروكن جشنهاى خيلى بزرگ هم نيستش كه زياد برام جالب باشه بعد هم فاميلم هم اينجا نيست بيشتر آخر هفته بعد از عيد ميرم تورن پيش خانواده ام با اونها يك كم تو خونه جشن ميگيريم ولى جشن بزرگى نمیگيرم تنهايى.»
اما هرچه كه هست، سنبل و نرگس همان است كه هميشه بوده و شهد و شيرينى و شمع هم همهجا هست. براى جشن گرفتن نوروز فقط بايد كمى دل خوش داشت و كمى لاى پنجره را باز گذاشت، عطر سنبل در باران هم بوييدنى است.
ميترا شجاعى