هشتاد سال پس از درگذشت عارف؛ چاووش آزادی
بانگ مشروطه که برخاست، شاعران و نویسندگان و روزنامهنگاران نیز با آزادیخواهی مردم ایران همصدا شدند. عصری که نام شاعران بزرگی چون ملکالشعراء بهار، ادیبالممالک فراهانی، ایرج میرزا، عشقی، اشرفالدین حسینی و... عارف در آن به ثبت رسیده است. همه میخواستند راه و رسم استبداد را در ایران براندازند. کوششها در کوتاهمدت به ثمر رسید اما پس از آن بازهم ناامیدی بود و سرخوردگی.
شاید اما به جرات بتوان گفت که نام هیچ یک از آنان به اندازه عارف در میان مردم ایران اعم از روشنفکر و عامی مطرح و بر سر زبانها نبوده است. عارف به سلاح دیگری مجهز بود. ترانه، که یکی از تاثیرگذارترین رسانهها چه در آن دوران و چه در روزگار ما بوده و هست. عارف را اما باید از چند جهت نگریست. عارف شاعر، عارف تلاشگر سیاسی و عارف ترانهسرا. این سه جنبهی زندگی عارف را با سه تن از پژوهشگران در میان گذاشتیم. ماشاءالله آجودانی، نویسنده و پژوهشگر تاریخ به ویژه در عصر مشروطه، صدرالدین الهی، نویسنده و روزنامهنگار و محمود خوشنام، پژوهشگر موسیقی.
گفتوگو را با ماشاءالله آجودانی آغاز میکنیم:
دویچهوله: آقای آجودانی، عارف در دیوان خودش میگوید: «زمانی که من از وطن حرف میزدم، از هر ده هزار نفر، یک نفر معنی وطن را نمیدانست». این ادعا، به نظر شما، تا چه حد میتواند درست باشد؟
ماشالله آجودانی: طبیعی است که عارف نمیتوانست آمار دقیقی گرفته باشد که از هر دههزار نفر، یک نفر معنی وطن را نمیدانست. البته خود عارف میگوید عمدتاً مردم تصور میکردند که وطن شهر یا دهی است که انسان در آنجا زاییده شده باشد. چنانکه اگر مثلاً یک کرمانی به اصفهان میرفت و در آنجا بر وی خوش نمیگذشت، با کمال دلتنگی میخواند:
نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم
الهی بخت برگردد از این طالع که من دارم
البته تا حدی حرف عارف درست است. برای این که وطن در تمام متون پیش از دورهی قاجار و مشروطه، به معنی محل تولد و شهر یا دهی است که انسانها در آن زاده شدهاند. فقط عدهای از شاعرانی که به هند سفر کردند، به طور معدود، از خود ایران هم به نام وطن یاد کردهاند و آن هم شاید در ذهنشان، نه معنای مدرن، بلکه معنای زادگاهشان بوده و در همین حد. اما وطن در معنای جدید یک مفهوم سیاسی دارد. یعنی یک جغرافیای مشخص با یک نظام مشخص سیاسی و درک مشخصی از مفهوم ملت؛ این که مردم خودشان را یک ملت و مملکت خود را یک وطن احساس میکنند.
به نظر شما، منظور عارف هم همین مفهوم سیاسی وطن بوده؟
من فکر میکنم منظور او همین است. برای اینکه یکی از جاهایی که شعرهای دورهی مشروطه کاملاً نشان میدهد که شاعران دارند وطن را در معنای سیاسی جدید به کار میبرند، همین مجموعه شعرها و تصنیفهای عارف است. در شعر عشقی، در شعر ادیبالممالک فراهانی، در شعر ملکالشعرای بهار و حتی در شعرهای اشرفالدین حسینی هم همینطور است. این مفهوم، مفهوم جدیدی بود که از طریق دانش و فرهنگ سیاسی جدید، وارد بدنهی فرهنگی ایران شد و یک بار سیاسی داشت. نقش عارف در این بود که با تصنیفها و شعرهای وطنی خودش، این مفهوم جدید را در پهنهی ایران گستراند. به اعتقاد من، این بخش از نقش عارف اهمیت دارد. شهریار در مورد تصنیفهای عارف شعری دارد که میگوید:
سِرّ تصنیف عارف مرحوم/ هست بر من هنوز نامعلوم/
شب که میگشت این ترانه بلند/ صبح اطفال کوچه میخواندند/
روز دیگر مگو که بیاغراق/ منتشر بود در همه آفاق/
این گستردگی جغرافیایی که تصنیفهای عارف حرکت میکرد و این مفاهیم جدید را به وجدان جامعهی ایران منتقل میکرد، نقش بسیار بسیار مهمی داشت. زندهیاد مجتبی مینوی از تقیزاده و پورداوود به عنوان دو استوانهی جدید مفهوم ملی و ملیت در ایران یاد میکند. البته این حرف کاملاً درست است و من تردید ندارم که کسانی مانند تقیزاده، پورداوود یا علامه قزوینی در شکلگیری مفهوم جدید ملیت و ملی و ملت در ایران نقش مؤثری دارند. اما تاثیرگذاری عارف، به اعتقاد من، تاثیرگذاری شگفتانگیزی است. یعنی او با ترانهها و شعرهای وطنی، گستردگی این مفاهیم را به وجدان جامعهی ایرانی منتقل کرد و این کار در شعر عارف، آگاهانه هم هست.
مثلا عارف راجع به شعرهای ایام جوانیاش میگوید: «اشعار آن وقتم مثل سایر اوقات، به کلی از بین رفته است. از وقتی که شروع به گفتن اشعار و سرودههای وطنی کردم، چندان دلتنگ نبودم از ازبین رفتن آنها، بلکه دلتنگ از آن شدم که چرا غیر اشعار وطنی و سرودهای ملی، چیز دیگر ساختهام».
او در واقع، این آگاهی تاریخی را با خودش دارد و همین است که میگوید از این دلتنگام که چرا غیر از شعرهای وطنی و سرودههای ملی، چیز دیگری در جوانی ساختهام.
با نگاهی به دیوان عارف، میبینیم که او مسائلی را مطرح میکند که در آن زمان، در جامعهی ایران متداول نبوده است. از جمله تاریخ تولد. در آن زمان هیچکس در پی دانستن تاریخ تولد نبود. یا میبینیم که عارف یک حالت اتوبیوگرافینویسی در شکل غربیاش را دنبال کرده. تاختن او به شیخ و مفتی و در عین حال به دربار و درباری. آیا میتوان عارف را از روشنفکران آن زمان دانست؟
من البته در مورد روشنفکر بودن عارف کمی شک و تردید دارم. برای این که روشنفکر تعابیر خاصی دارد و به صرف این که کسی از تجدد حرف بزند یا از شیخ و زاهد و اینها انتقاد کند، نمیدانم آیا میتوان این مفهوم را در مورد او بهکار برد یا نه.
اگر یکی از مفاهیم روشنفکری را جلوتر اندیشیدن آن شخص از جامعه بدانیم در آن صورت باز هم نمیتوان او را روشنفکر نامید؟
بستگی دارد به این که شما چه تعریفی از روشنفکری داشته باشید. ولی من ترجیح میدهم از عارف به عنوان تصنیفسرای وطنپرستی که در عرصهی ذهنی خودش به تجدد فکر میکرد و دستپروردهی همان مکتب مشروطیتی بود که از تاریخ باستانی ایران میخواست دستمایهای بسازد برای استمرار تاریخ ایران، نام ببرم. همین نکتهای را هم که شما اشاره کردید، در آثار عارف وجود دارد و دو شعبهی استبداد کهنسال دینی و سیاسی، همهجا مورد هجوم اوست. میگوید:
تا که آخوند و قجر زنده در ایرانند / این ننگ را کشور دارا به کجا خواهد برد
یا در جای دیگری میگوید:
ایران به روزگار تجدد چه داشت، گر / مفتی و شیخ و مفتخور و روضهخوان نبود
اینها همه نقد بنیادهای استبدادی در ایران است و من در این که عارف نسبت به زمان خودش آدم پیشرویی بود، تردیدی ندارم، ولی در کاربرد کلمهی روشنفکر در مورد او، تا اندازهای تردید دارم.
ولی عارف بیش از هر شاعر دیگری از وطن و ملت ایران و از ستایش تاریخ گذشتهی ایران حرف زد؛ با آگاهی حرف زد! منظورم از آگاهی این است که وقتی زرتشت را ستایش میکند، صریحاً میگوید: «منظور من دین نیست، چون پیغمبر ایرانی است و چون ایرانینژاد و آریایینژاد است، من از او ستایش میکنم». حتی در شعری که برای زرتشت سروده، میگوید:
مِهیندستور دربار خدایی / شرفبخش نژاد آریایی/
به زیر سایهی نامش توانی / رسید از نو به دور باستانی/
بازگشت به عظمت تاریخی کمکی هم به اندیشه تجدد خواهی در ایران میکند؟
این بازگشت به عظمت و شکوه ایران باستان، با اندیشهی تجددخواهی در ایران و درک نوینی از تاریخ ایران آغاز میشود وعارف این درک نوین را در سرودههای خودش پراکنده میکند. حتی آنقدر رندانه راجع به وطن حرف میزند که دلم میخواهد این بیت را از او بخوانم:
مرا ز عشق وطن، دل به این خوش است که گر / ز عشق هرکه شوم کشته، زادهی وطن است
یعنی میگوید عاشق هر زن زیبایی بشود و در راه آن عشق کشته شود، به این دلش شاد است که او بالاخره زادهی وطن است.
نکتهی دیگری هم در صحبتهای شما در مورد خاطرهنویسی و سرگذشتنویسی بود که فکر میکنم مهم است. در این رابطه باید بگویم که اگر عارف را با فرخی یزدی، ملکالشعرای بهار، میرزادهی عشقی، اشرفالدین حسینی و یا ادیبالممالک قیاس کنید، او بیش از هر شاعر دیگری از مسائل فردی و شخصی خودش سخن گفته، یعنی ما با شعر و نوشتههای عارف، فردیت او را میبینیم و به همین جهت، حرفهایی که زده، حرفهای تکراری نیستند. بسیاری از قطعات شاعران گذشتهی ما، حتی ملکالشعرای بهار، تکرار ساختار سخنوری ادب کهنسال پارسی است. ولی عارف اینچنین نیست. فردیت در شعر عارف موج میزند. حتی از خصوصیترین لحظههای زندگیاش، در شعر خودش حرف میزند. اینجاست که میشود از تجدد و از نوعی روشنبینی و روشنفکری حرف زد.
دقیقاً من هم میخواستم روی این نکته تاکید کنم که در آن زمان هرکسی صحبت میکرد، از "ما" میگفت و نه از "من"؛ و این من بودن عارف ومنیت او که در همهی مسائل خودش را مطرح میکند، آیا باز هم نشانهای از روشنفکری نیست؟
این نشانهای از روشنبینی و تجدد است. یعنی عارف را میشود به خاطر همین فردیتی که شما هم به آن اشاره میکنید، به عنوان یک فرد متجدد دید. کسی که از خودش حرف میزند؛ از زندگیخودش و از تجربیاتش. البته در شعر میرزادهی عشقی هم ما این را میبینیم. ولی وقتی عارف را با همهی شاعران زمان خودش مقایسه کنیم، میبینیم که فردیت در شعر عارف، از همهی آنان بیشتر جلوه پیدا کرده و چیزی که برای من همیشه زیبا بوده، همین نکته بوده، حتی در ساختار شعر عارف. یعنی آن فضای سنتی در شعر عارف، با فضای تجدد، قبل از نیما، در هم میریزد. مثلاً در این غزل میگوید:
سپاه عشق تو ملک وجود ویران کرد / بلای هستی عمرم به خاک یکسان کرد
چه کرد عشق تو، عاجز ز گفتنم؛ آن کرد / به من که دورهی شوم قجر به ایران کرد
خدا چو طرهی زلفت کند پریشانش / کسی که مملکت و ملتی پریشان کرد/
در اینجا میبینیم که عارف در ساختارهای زبان سنتی هم باز با طرح مسائل شخصی و سیاسی، شعر و فضای شعر را دگرگون میکند و انگ و رنگ شخصی خودش را بر شعر میزند.
شما روی این نکته تاکید دارید که به هرحال عارف یک آدم متجددی بوده؟
بله، بیتردید... بیتردید...
آقای آجودانی، در آغاز دوران مشروطیت، مطبوعات مانند آغاز انقلاب ۵۷، از یک سری آزادیهای موقتی برخوردار بودند. در این دوره ما "نسیم شمال" را هم داشتیم که با زبان خیلی ساده مینوشت و در دل مردم هم جا باز کرده بود. اما باز هم این عارف بود که از محبوبیت بیشتری برخوردار بود. شما علت آن را در چه میبینید؟
من فکر میکنم علت آن در تصنیفهای عارف بود. عارف در تمام مراحل تاریخیای که ما داریم، پا به پای این مراحل، مسائل حاد اجتماعی را با تصنیفهای زنده و سرشار از زندگی و تازهی خود که ارتباط عمیق و خونی هم با سنت شعر و ادب فارسی و تصنیفسازهای سنتی دارد، وارد فضای جامعه میشود. اشرفالدین حسینی، وقتی به خودش خطاب میکند، میگوید: «شاعر ملی در این تهران تویی!» البته روزنامهی اشرفالدین حسینی یا روزنامهی "صور اسرافیل" را هم مردم میخواندند، ولی همانطور که شهریار هم در شعرش گفته، تصنیفهای عارف با ذهن و زبان و وجدان جامعهی ما کاری میکرد که میتوانست پیچیدهترین مسائل اساسی جدید را به زبان ساده به جامعهی ایران انتقال دهد. این هم از شگفتیهای کار عارف و از هنر عارف است.
البته در این تردیدی نیست که ترانه یکی از رسانههای پرنفوذ است. اما میتوان این فاکتور را هم در نظر گرفت که شاید چون درصد بیسوادی در ایران خیلی بالا بوده، مردم خیلی راحتتر میتوانستند یک موضوع آهنگین را در ذهن و دلشان نگه دارند تا خواندن یک روزنامه؟
اگر بخواهید این برداشت را بکنید، ملکالشعرای بهار چندین تصنیف ساخت، اما یک تصنیف "مرغ سحر" اوست که مانده است و مردم آن را به یاد دارند. تصنیفهای دیگر بهار انگار نه انگار که اصلاً ساخته و پرداخته شدهاند. منظورم این است که یک چیز فردی در تصنیفهای عارف وجود داشته است. در مملکتی که درصد سواد خیلی پایین است، مخاطب عارف هم همین مردم جامعهاند.
پس باید هنری هم در کار عارف بوده باشد که این تصنیفها را میتوانست تا این اندازه مردمی کند و بر سر زبان مردم جاری کند. قصدم از نقل سخن مینوی در مورد تقیزاده، پورداوود و قزوینی، این بود که بگویم عارف قزوینی هم در دورهی جدید یکی از استوانههای ملی ماست. اوست که تمام مفاهیم ناسیونالیستی عصر مشروطیت، مفاهیم جدید وطن، ملت و ملی و اندیشههای انتقادی بسیار اصولی را در نقد روحانیون و در نقد استبداد از طریق تصنیفها و غزلهای خود، وارد ساختار ذهن و زبان یک جامعهی عقبماندهای میکند که اکثریت آن جامعهی عقبمانده سواد خواندن و نوشتن ندارند، ولی از طریق همین ترانهها با مفاهیم جدید آشنا میشوند.
به اعتقاد من، این برترین ویژگی کار عارف در عصر مشروطیت است. و این هم از سر فردیتی است که در شعر و ترانههای عارف و در نوشتههایش هست و هم از جهت رسایی و ظرافتی است که در تصنیفها و غزلهایش وجود دارد، که میتواند ذهن بسیاری از مردم را به خود مشغول کند و این که این ترانهها در کوچهها و در مجالس خوانده شوند، نقش بزرگی در پیشرفت تجدد و اندیشههای نوین در ایران داشته است. با همین ترانهها بود که ما به جنگ دو شعبهی کهنسال استبداد دینی و سیاسی در ایران رفتیم.
عارف علاوه بر این که نظر خوشی نسبت به دینفروشان و عمامهبهسرها نداشت، با دربار و درباریها هم به هیچ عنوان آباش توی یک جوی نمیرفت. داشتن این دو صفت و حتی یکی از آنها کافی بود تا او را مرتد یا ضدحکومت اعلام و حکم اعدامش را صادر کنند. چطور شد که عارف جان سالم به در برد؟
در همان دورهای که داریم از آن صحبت میکنیم، استبداد روحانیون به خاطر طرح مسائل مربوط به تجدد، به خاطر مجلس ملی و مشروطیت و... تضعیف شده است و این نوع انتقادات در شعرهای ایرج میرزا و میرزاده عشقی و حتی در شعرهای بهار هم هست. عارف یکی از کسانی است که در بیشتر شعرهایش از زنان و از آزادی زنان و مسئلهی برداشتن حجاب دفاع کرده است. اما این که حکومتها او را نکشتند، برای این که مهمترین بهرهی دورهی عارف که اوج کارهایش در مسائل وطنیاش است، با دورهی سردار سپه، رضاخان و ایام به قدرت رسیدن او و دورهی احمد شاه (بیشتر دورهی احمد شاه است) همزمان است که آن قدرت سیاسی حاکم برای کشت و کشتار روشنفکران و یا شاعرانی مثل عارف قزوینی وجود ندارد. ولی فراموش نکنیم که در همان حول و حوش کلک میرزادهی عشقی را به خاطر مخالفتی که با سردار سپه داشت، کندند. ولی عارف چون از سردار سپه و رضاشاه بعدی دفاع کرده بود، جان به در برد.
البته در آغاز...
در "مارش جمهوری" هم پیشتاز بود، فکر میکنم با او کار خیلی جدی نمیتوانستند داشته باشند. ولی البته آخوندها تکفیرش کرده بودند، مذهبیها با وی بد بودند، چندین جا به او حمله کرده بودند که در سرگذشتش آمده است.
عارف ضمن داشتن محبوبیت میان مردم، گویا محبوبیت چندانی در میان مشاهیر آن زمان نداشت. خودش میگوید: نصرتالدوله با من بد، بهار با من بد، این بد، آن بد... چرا روشنفکرانی مانند بهار با عارف بد بودند؟ یا عارف اینطور تصور میکرده؟
ملکالشعرای بهار و عارف با هم تصنیفی را میسازند و عارف بعداً میگوید این تصنیف مانند "بچهای بوده که با دوتا نطفه بسته شده باشد" و میگوید من اصلاً آن را به ملکالشعرای بهار بخشیدم. اختلافاتشان سیاسی هم بود. برای این که در جبههی مخالف هم قرار داشتند. عارف قزوینی از رضاخان حمایت میکند، از جمهوری حمایت میکند، اما ملکالشعرای بهار جزو اقلیت مجلس و مخالف این حرفهاست، او با مدرس همراه بود.
در مورد ایرج میرزا چطور؟
با ایرج میرزا هم همینطور، درگیریهایی که دارند، بیشتر درگیریهای سیاسی است و دشمنیهای عارف با حکومت قاجار. چون بالاخره ایرج میرزا هم از شاهزادههای قاجار بود. به اعتقاد من، محبوبیت عارف هم نقش مهمی داشت و آنها عارف را شاعر و سخنور نمیدانستند. فردی مانند ملکالشعرای بهار در مسمط معروفش از عارف و عشقی به عنوان "عوام" نام میبرد. یعنی از نظر او شعرهای آن دو، شعرهای عامیانه است و مثلاً مثل قصاید مطنطن ادیبالممالک فراهانی و ملکالشعرای بهار نیست. به همین جهت، شاعری مثل ایرج میرزا را هم که اوج فصاحت و روانی شعر آن دوره را به نام خودش سکه میزند، به عنوان شاعر نمیشناختند، تصنیفسرا میشناختهاند. چنین نگاهی میتوانست موجب درگیری و گرفتاریهای سلیقهای بشود، ولی مهمترین مسئله، من فکر میکنم خطکشیهای سیاسی بود.
عارف بسیار آدم عصبیای بود و بر سر مسائل ملی و میهنی و ایرانی، اگر فکر میکرد اندیشهای درست است و دیگران مقابل آن اندیشه بودند، او بدوبیراه میگفت و در نوشتههایش هم این حرفها مقداری غیرواقعبینانه است.
آیا نوعی افراطیگری، چه در زمینههای عشقی، و چه در زمینههای میهنی، در کار عارف وجود ندارد؟ یا حتی در دوستیهایش؟ در حدی که وقتی دوستش میمیرد، میگوید دیگر زندگی به دردم نمیخورد و میخواهم بمیرم.
بله همینطور است. عارف در قضاوتهایی که نسبت به دیگران میکند و یا در گزارشهایی که از زندگی خودش به دست میدهد، نشان میدهد که آدمی بسیار عاطفی، حساس و زودرنج است؛ و آدمهای بسیار عاطفی، حساس و زودرنج، قاعدتاً در قضاوتهایی که میکنند، خیلی منصف نیستند. برای این که عاطفی برخورد میکنند.
ولی با همهی اینها، عارف در جایی میگوید که اگر من روزی، چیزهایی را که مطبوعات در موردم نوشته بودند، جمع میکردم، به تنهایی چند جلد کتاب میشد. درست هم میگوید. یعنی من فکر میکنم در مطبوعات ایران، در همان زمان، حق عارف به خوبی ادا شده بود و در همه جا از شعرها و تصنیفهای عارف و نقش مؤثر و درخشانش صحبت بود.
در جامعه روشنفکری وضعیت چگونه بود؟
در زندگی جامعهی روشنفکری ایران هم، به جز در دورهی آغاز مشروطه که یک دورهی گفتوگو بین روشنفکران است ما دیگر آن اتحاد را نمیبینیم. مثلاً در آغاز یک آدم مذهبی مستشارالدوله با آدم غیرمذهبیای مثل آخوندزاده، با هم مینشینند کار میکنند، گفتوگو میکنند، نامه مینویسند و دارند اندیشهی مدرن را در ایران با هم پیش میبرند، در اواخر دورهی مشروطه و دورهی قاجار، ما دیگر آن اتحاد را نمیبینیم. بلکه بیشتر کشمکشهای سیاسی و سلیقهای و درگیریها و حُب و بغضهاست.
ولی با همهی اینها، عارف در بسیاری از این داوریها نسبت به معاصران خودش افراط و تفریط کرده است، و این متأسفانه با کاراکتر او هم جور است. اما خوشبختانه عارف آن قدر صداقت داشت که از خودش و زندگی خودش برای ما حرف بزند و از پنهانیترین قضایا، از رابطههای عاشقانهاش تا رابطههای اجتماعی و سیاسیاش بگوید و امروز ما بتوانیم به راحتی قضاوت کنیم. اما با همهی اینها او ترانهسرای برجستهی کشور ماست و هنوز هم ترانههایش بخشی از میراث تفکر مدرن در ایران است و همچنان نقش دارد. نسلهای مختلف هنوز میخوانند که «از خون جوانان وطن لاله دمیده!»